پس از خون

مرد.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که در راه خود اسید شد و بر زمین پاشید، آخرین ته‌سیگار که به دیوار مالیده و در هوا رها و بر زمین افکنده شد، زیر تنها پل شهر که سالم مانده بود، نشست. حالا موعد به خاطر آوردن فرارسیده بود، و این عذابی است که هیچ‌کس را از آن فراری نیست. آن‌ها که مرگ را یگانه سرنوشت محتوم همه انسان‌ها می‌دانند، هنوز پایشان در دام یادآوری سرگذشت مرگ‌بار زندگی‌شان نیفتاده است.

زن.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که بارید، چتر او که به هوا خاست، قدم‌زنان، با گام‌هایی که هر یک از دیگری بلندتر بودند، از زیر باریکه‌سقف پیاده‌راه به سوی تنها پل شهر که سالم مانده بود، به راه افتاد. حالا موعد فراموشی فرارسیده بود، و او، هم‌چنان که هیچ انسان دیگری را نیز یارای آن نیست، خود را در این سنگ‌لاخ بی‌انتها، رها، تنها و بی‌جان یافته بود. در آن هنگام که او بر پل قدم می‌نهاد، باد در زیر چتر گرفتار آمد، چتر را از هم درید، شکست و بر زمین انداخت.

رهایی.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که بر قله‌های خون‌آلود شهر جویبارهایی از آب و خون روانه ساخت، زن در جست‌وجوی پناهگاهی، از رو به زیر پل در آمده و آخرین نخ سیگار را روشن کرد. نور برخاسته از آتش سیگار زن بر چهره‌ی مرددِ مرد نشست، که همچنان که خون را در کنار آب‌راه می‌بویید، در هیجان افزودن یک مرگ به آمار نامعلوم جنگ، پای خود را در تلاطم آب گرفتار می‌ساخت. 

  • ع. آزاد
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸

رهایی مرد مرگ‌جو

توی بالکن کوچک اتاق، به پشتی شکسته صندلی چوبی تکیه زده‌ام، سیگار می‌کشم، به کاج‌هایی که در این سرمای پیل‌افکن همچنان سبز مانده‌اند نگاه می‌کنم و بعد با خودم فکر می‌کنم که چقدر کلیشه می‌توان از این منظره خارج کرد. کلیشه‌ها را از بالکن تف می‌کنم در چند متری مرد رهگذر و آخرین کام را از سیگار می‌گیرم. به حرف‌هایِ پیش از رفتنِ او فکر می‌کنم و سیگار را کف زمین بالکن رها می‌اندازم. یک سیگار دیگر بیشتر برایم باقی نمانده است، اما هنوز باید به خیلی چیزها فکر کنم. ناگهان احساس می‌کنم که زندگی دارد سخت می‌شود. همان زندگی بی‌‌معنا، همان که به تخمم هم نیست، دارد سخت می‌شود. باید عرض خیابان و پله‌های چهار طبقه را رفت و برگشت گز کنم تا یک پاکت بهمن بخرم. این‌طور نمی‌شود.باید کم‌تر فکر کنم. حداقل هنوز یک سیگار برایم باقی مانده است. زیبایی زندگی این بار در نسیم خنکی که می‌وزد، روی گونه‌هایم می‌نشنید و تف می‌اندازد به چشمانم. 

  • ع. آزاد
  • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸

گزین‌گویه‌ها - 1

"چقدر کسشرید! واقعا که عمیقا کسشرید." - نیچه

  • ع. آزاد
  • يكشنبه ۱۰ شهریور ۹۸

لایلا گفت

اگر خوب دقت کنید، می‌بینید که زنده بودن و زندگی کردن یک موهبت شگفت‌انگیز است. اما اگر بیشتر دقت کنید، می‌بینید که این گزاره متناقض است. من از ابتدا با زنده بودنم معنا شده‌ام، و در نتیجه نمی‌توان زندگی کردن را چیزی جز اجبار دانست. بهره بردن از یک موهبت در جایی معنا می‌دهد که خلاف آن هم ممکن باشد، حال آنکه من نمی‌توانم منی را تصور کنم که زندگی نکند و بیاندیشم که در آن‌صورت آیا موهبتی نصیبم شده است یا خیر؟ 
  • ع. آزاد
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸

علیرضا

"شاهد سلاخی کردن بچه من بوده‌اند و همچون یک تئاتر تا آخر نشسته‌اند تماشا کرده‌اند. بچه‌ام را در خاک کردم اما هنوز منتظرم علیرضا از زندان زنگ بزند." این‌ها را امروز مادر علیرضا بر سر قبر پسرش گفت. علیرضا چهل روز است که کشته شده. روزنامه‌ها نوشته بودند که علیرضا به جرم توهین به مقدسات دستگیر شده بود. علیرضا 20 سال داشت.

  • ع. آزاد
  • شنبه ۵ مرداد ۹۸
گاهی من می‌نویسم، گاهی اون.
دیوار
Mad Rush
Philip Glass, Lisa Moore


تخم لق:
فرهنگ فارسی عمید
تخم مرغی که زرده و سفیدۀ آن مخلوط شده باشد.