مرگ مورچه قرمز

«علی ان نبدل امثالکم و ننشئکم فی‏ ما لن تجدون»

تا مانند شما را جانشین شما کنیم

و شما را در آن‌چه هرگز «نخواهید یافت» پدیدار گردانیم.

 

 

 

 

نیمی از سیگار سوخته بود و زمانی که می‌خواستم توده‌ی خاکسترِ سرِ آن را در زیرسیگاری بیندازم، مورچه‌ای را دیدم که از کنار دستم عبور می‌کرد. برای یک لحظه با خود به این فکر کردم که چند نفر از آن‌ها ممکن است این‌جا باشند. نگاه سریعی به روی میز انداختم و دیدم که مورچه نگون‌بخت، تنهای تنهاست. بهترین فرصت بود. کسی برای انتقام گرفتن نبود، حداقل فعلا. فندک را برداشتم، اما بعدا ترجیح دادم با سیگار بسوزانمش... تا حالا دست خودتان را به‌عمد با سیگار سوزانده‌اید؟ حس فوق‌العاده‌ای‌ست. البته، درد شدیدی هم به همراه دارد. باید یاد گرفته باشی چطور آن را انجام بدهی، آن هم تنها با تجربه‌های تصادفی. اگر چندبار قبلا به‌تصادف دستت با سیگار سوخته باشد، کم‌‌کم یاد گرفته‌ای که چه مدت و چگونه و از چه فاصله و با چه زاویه‌ای باید دستت را بسوزانی... می‌خواستم چنین حسی را در مورچه ایجاد کنم. فورا تصور کردم که تفاوت ابعاد و استقامت مورچه با ابعاد و استقامت من چقدر است و اگر بخواهم از پا درش بیاورم، با چه فاصله‌ای و برای چه مدتی باید آتش سیگار را به او نزدیک کنم... خیلی سریع‌تر از انتظار من مرد. سیگار را سمت راست بالای سرش گرفتم و او در جهت مخالف «جهید». باز هم به او نزدیک کردم و دوباره جهید. خیلی خیلی کوچک شده بود. آسیب دیده بود. مورچه بیچاره... دوباره سیگار را نزدیک کردم، دوباره و دوباره و او -مثلا- مرد. دیگر حرکتی نکرد. حرامزاده عوضی. فکر کرده بود با خر طرف است؟ می‌دانستم که نمرده است. تا حالا ندیده‌اید مورچه‌ای خودش را به مردن بزند و دو ثانیه بعد پا شود برود دنبال کارش؟ همه این موجودات موذی مقداری شرارت در درون‌شان دارند، اما مورچه‌ها بیش از همه. نباید اجازه می‌دادم از جای‌ش بلند شود. اگر می‌خواهد خودش را به مردن بزند اشکالی ندارد، بزند. اما من کاری می‌کنم که تا تاوان شرارت‌ش را پیش از رویارویی نهایی با حقیقت پس داده باشد. بالاخره می‌مرد، اما نه حالا... ساصلیه سقر / و ما ادراک ما سقر / لا تبقی و لا تذر / لواحة للبشر: زود است که او را به دوزخ درآورم. و تو چه می‌دانی که دوزخ چیست؟ نه باقى گذارد و نه رها کند. پوست را به‌شدت دگرگون کند. سیگار را روی پوستش فشار دادم. له‌ش کردم. حرامزاده. حرامزاده. حرامزاده. از همه این مورچه‌ها متنفرم... اما حالا دیگر مرده بود. دیگر اگر می‌خواست هم نمی‌توانست خودش را به مردن بزند. دیگر حتی نمی‌توانست نقش مرده‌ها را بازی کند. «مورچه» به زندگی دیگری رفته بود. خودآگاهی‌ش دگرگون شده بود و چیزی از حقیقت به‌خاطر نمی‌آورد. دیگر نقشی بازی نمی‌کرد، او تنها و تنها خود بازی بود... و انه الیه تحشرون: و همه به سوی او محشور خواهید شد... همچنان که پیش از آن، مورچه با خدا بود و مورچه، خدا بود.

  • ع. آزاد
  • جمعه ۶ فروردين ۰۰

برداشت چندم

[... حرکت!] حرومزاده، من باز اینجام؟ این چه کوفتیه؟ تکرار؟ دوباره تکرار؟ ای احمق. نکنه می‌خوای همه سکانس‌ها رو یک‌تیک صدبار ضبط کنی؟ مرتیکه‌ی الاغ! فکر نمی‌کردم با کوبریک طرف باشم. - هیس‌ - [می‌شینی روی تخت و پاهات رو با کمربند گره می‌زنی به پای تخت. از روی میز کنار دستت چشم‌بند رو برمی‌‌داری، می‌بندی دور سرت و روی چشم‌هات تنظیم‌شون می‌کنی... خوبه. خوب... دراز بکش. ازت می‌خوام که پنج دقیقه وانمود کنی که داری سقف رو می‌بینی. ... حالا... دست‌هات رو، آروم و موزون، توی هوا به رقص در میاری؛ انگار که داری چیزهایی رو که می‌بینی لمس می‌کنی، مشت می‌کنی و دوباره توی هوا رها می‌کنی؛ راه دست‌هات رو از بین‌شون باز می‌کنی. زیر لب زمزمه کن: «انا لست هنا، هذا لا یحدث... ذاک هناک، انه لیس انا...» دست‌هات. دست‌هات رو به رقص دربیار، بالای سرت... انا لست هنا، هذا لا یحدث. سریع‌تر و با صدای وحشت‌زده زمزمه کن. انا لست هنا، هذا لایحدث. نفس‌نفس بزن و بگو ... صبر کن. دست‌هات توی هوا قفل می‌شن. نمی‌تونی تکون‌شون بدی. حالا دوباره آروم، خیلی آروم بگو: انا لست هنا، هذا لایحدث. هذا لایحدث. هذا لایحدث... مثل سگ ترسیدیی. انگار که شخص شخیص ابلیس با یک لشکر از اجنه روبه‌روت ظاهر شده. انکارش کن. هذا لایحدث. انا لست هنا... سکوت.] می‌دونم، می‌دونم. حالا دست‌هام رو آروم پایین میارم و چشم‌بند رو همین‌طور که از ترس می‌لرزم، از چشم‌هام برمی‌دارم و آروم می‌ذارم روی میز. خم می‌شم و از کشو چاقو رو برمی‌دارم. خوب براندازش می‌کنم و با تمانینه درست زیر چشم راستم می‌ذارم و فرو می‌کنم... خون از چشمم بیرون می‌پاشه. از دور پلک‌هام جاری می‌شه روی گونه‌م و توی گوش و حلقم می‌ره. خونِ روی لب‌هام رو مزه‌مزه می‌کنم. هیچ دردی نیست. لرزشی اگه هست، لرزشِ ترسه. خون رو قورت می‌دم و این بار چاقو رو زیر چشم چپم فرو می‌کنم. سر و گردنم رو به رقص در میارم. تمام صورت و گردنم از خون سرخ می‌شه. با پشت چاقو یه خط مواج روی گردنم می‌کشم و همین‌طور که گردنم رو با عشوه می‌چرخونم، چاقو رو فرو می‌کنم. خون فواره می‌زنه. من خون رو می‌بینم، اما دیگه ترسی نیست. چاقو رو آروم روی سینه‌م می‌ذارم و انگشت‌های دو دستم رو روی چاقو توی هم قفل می‌کنم... گرفتی؟ تموم؟ این دیگه برداشت آخر بود. [آخه جاکش! داری چه غلطی می‌کنی؟ کدوم چاقو؟ کدوم برداشت آخر؟ بشین روی تخت و کمربندها رو از پاهات باز کن. دوباره از اول... نور. صدا. تصویر ...]

  • ع. آزاد
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

چرا باید به قواعد زبان پای‌بند بود؟

شاید یکی از دلایلی که معمولا خود را در حال تلاش برای رعایت قواعد زبانی پیدا می‌کنم (مثلا آگاهی به این‌که احتمالا همین جمله گرته‌برداری از معادل انگلیسی آن باشد)، میلی است که به تغییر دادن آن قواعد دارم. اما پیش از توضیح دادن این جمله، ابتدا نگاهی کوتاه به چیستی تغییر در زبان بیندازیم.

همیشه از پویا نبودن زبان فارسی (به عنوان اصلی‌ترین ابزار ارتباطی و درک مفهوم خود) شاکی بوده‌ام. این‌که می‌توان «شاهنامه» هزار ساله را تقریبا با همان حد از فهم خواند که اخوان و فروغ را، نشانه‌ای از عدم پویایی زبان فارسی می‌دانم و این پویا نبودن فارسی، دردناک است. با همین رویکرد، شکسپیر چهارصد ساله را با متون امروزی زبان انگلیسی مقایسه کنید. تفاوت‌ها شگرف است، تا جایی که حتی برای کسانی که انگلیسی را به‌عنوان زبان مادری به کار می‌برند، فهم واژگان و دستور زبان چهار قرن پیش انگلستان در موارد زیادی دشوار، ناآشنا و یا متفاوت با کاربرد امروزی خواهد بود.

البته در این زمینه، پژوهش‌گر ادبیات فارسی، کزازی، دیدگاه متفاوتی دارد (احتمالا بتوان مقاله او را در اینترنت پیدا کرد). تا آن‌جا که به‌خاطر دارم، کزازی می‌گوید که زبان فارسی تا پیش از هزاره گذشته به‌قدری پویا بوده است که نهایتا به حد اعلا و فرجام خود رسیده است. به این معنا که از آن‌ زمان به بعد، زبان فارسی نیازی به تغییر و تحول نداشته و برای همه‌ی کاربردهای آینده، آمادگی لازم را در داشته است.

این گفته به دید من نادرست است. باید دانست که تکامل در هیچ بستری متوقف نمی‌شود و این اشکال در این سخن، من را به یاد مقاله اخیری که از انگلس خواندم می‌اندازد. انگلس می‌گوید: هگل که بنیان دستگاه فلسفی خود را بر دیالکتیک گذاشته بود، نهایتا به این نتیجه رسید که دستگاه فلسفی‌اش واپسین دستگاه فلسفی و کامل است و نیازی به تغییر نخواهد داشت. این یعنی نفی دیالکتیک در یک دستگاه فلسفی مبتنی بر دیالکتیک. حال، کزازی که خود پویایی زبان را ناشی از پویایی فرهنگی و تغییرات اجتماعی می‌داند، چطور می‌تواند تصور کند که زبانی که هزار سال پیش به نقطه مشخصی در فرهنگ آن روز رسیده بود، باید پاسخگوی همه نیازهای فرهنگ امروز نیز باشد؟ فرهنگی که دستخوش تغییرات اساسی در چند قرن اخیر، به خصوص در طی فرآیند مدرنیزاسیون، شده است. فرهنگی که همین حالا، پیش از درک دنیای مدرن، در لابه‌لای نوشته‌های اینترنتی، تئاترها و فیلم‌های روشنفکرانه‌اش، در تلاش برای پذیرش و بازآفرینی پست‌مدرنیسم هم هست. 

پس فارسی فردوسی پاسخ‌گوی نیازهای امروز ما نیست. این یک واقعیت است و نادیده گرفتن آن یعنی چشم‌پوشی بر دشواری‌هایی که امروز، خودآگاه و ناخودآگاه، در انتقال مفهوم با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم. از یک‌سو، واژگان کاربردی زبان، حتی با وجود پتانسیل انعطاف‌پذیری در قواعد ساخت واژگان فارسی، بدون تغییرات چشم‌گیر باقی مانده‌اند، چرا که معمولا کلمات نامانوس و ناملموسی را می‌سازند. از سوی دیگر، دستور زبان فارسی «سخت» جلوه می‌کند. نه به این معنا که آموختن آن کار دشواری باشد، که اگر هم باشد، من نمی‌دانم. اما به این معنا که نمی‌توان با دستور زبان فارسی آن بازی‌هایی را کرد که با دستور زبان انگلیسی و احتمالا زبان‌های متعدد دیگر. این احتمالا نباید بازگوکننده‌ی اشکالی در بنیان زبان باشد، چرا که اساسا نمی‌توان چنین مشکلی را برای آن‌چه ساخته و پرداخته ذهن است، متصور شد. بلکه باید در جای دیگری به دنبال اشکال  ماجرا گشت.

در این‌جا به همان جمله اول از بند اول می‌رسیم. البته که قصد ندارم علل متعدد و پیچیده پویا نبودن زبان فارسی را به تنها این یک مورد فروکاهم و اطمینان دارم که عوامل بسیار زیادی باید در این موضوع دخیل باشند. اما در عین حال، گمان می‌کنم که بی‌ثباتی زبان فارسی، خود به عدم پویایی آن دامن زده است.

هر چیزی در فرآیند تکاملی خود فقط در صورتی دچار تغییرات معنادار خواهد شد، که در مرحله پیشین نیز به ثبات نسبی معناداری رسیده باشد. به‌عنوان مثال (با اطلاعات اندک من از ژنتیک تکاملی)، احتمالا این‌گونه نبوده که انسان‌واران هر روز در طی فرآیند تکاملی خود دچار تغییر و تحول اساسی شده باشند و مجموعه‌ی این تغییرات در نهایت به شکل‌گیری انسان خردمند منتهی شده باشد. بلکه، از نمای دورتر، هر گونه از این حیوانات تنها پس از دوره‌های ثبات است که تحت تاثیر تغییرات اساسی قرار می‌گیرند. چرا که در غیر این‌صورت، کارکرد موجود زنده دچار اختلال شده و اگر تغییرات جزئی متعددِ هر روزه به نحوی خنثی نشوند، حیات آن جانور به خطر خواهد افتاد.

به زبان فارسی نیز، همچون فرهنگ و جامعه، باید به سان موجودی زنده نگاه کرد. زبان فارسی نیازمند آن است ‌که ابتدا ثبات پیدا کند و سپس در قطار سریع‌السیر تغییرات فرهنگی این دوره از زمان، دوباره شکوفا شود. اگر ما نتوانیم امروز به قدر کافی قواعدی را برای املا، دستور زبان و واژگان خود در پهنه‌ی فارسی‌زبان این جهان جا بیندازیم، اساسا چه چیزی را قرار است تغییر دهیم؟ اگر قرار است هر کسی، آگاهانه و ناآگاهانه، به میل خود در املا و قواعد زبان فارسی دست ببرد، جز چند پاره‌ مجزا از زبانی که در هم شکسته است، چه خواهیم داشت؟

منکر اهمیت غلط‌نویسی (بهتر: متفاوت‌نویسی) در ایجاد پویایی در زبان نیستم. اما همان‌طور که، به عنوان مثال، موج نوی فرانسه (همچون هر جنبش مهم فرهنگی و هنری دیگر) تنها پس از شناخت کامل و تسلط دقیق بر قواعد سینمای کلاسیک بود که سر برآورد، آن قواعد را در هم شکست و سینمایی جدید را پایه گذاشت، زبان فارسی هم نیازمند این است که ابتدا هستی و ماهیت فعلی خودش را تا حد امکان بازشناسد و درک کند، و سپس درصدد ایجاد تغییر و تحولات جزئی و عمده، مبتنی بر فرهنگ و نیاز امروز، برآید. وگرنه با نوشتن «واقعن» به جای «واقعا» سنگ بزرگی را از مقابل پویایی زبان برنداشته‌ایم. 

  • ع. آزاد
  • يكشنبه ۷ دی ۹۹

حالا دیگر بس است.

"کافی نیست. کافی نیست. رنج بیشتر! تمنا می‌کنم آقایان، رنج بیشتر! آن‌قدر رنج که هشیاری‌ام را به درد ببازم. رنج بیشتر، رنج بیشتر، رنج بیشتر!"

  • ع. آزاد
  • جمعه ۵ دی ۹۹

لبخند سیاه

دست چپش را به دور بازوی من حلقه کرده بود و بازیگوشانه، همان‌طور که شانه به شانه قدم می‌زدیم، دست دیگرش را به دیوار کنار پیاده‌رو می‌کشید. آن شب لبخند زیبایش از روی لب‌هایش پاک نمی‌شد. نادری را که بالا می‌رفتیم، حتی با هم حرف هم نمی‌زدیم، اما این بهترین شب ما بود. در سکوت‌مان امنیتی احساس می‌کردم که در تمام مدت با هم بودن‌مان سابقه نداشت. حتی خیابان هم زیر سقفی از ابر با ما سکوت کرده بود. از ماشین‌ها که می‌آمدند و می‌رفتند و نور زردرنگ چراغ‌هایشان به تنه‌های عظیمِ درختانِ بلندِ خیابان می‌تابید، کوچک‌ترین صدایی بلند نمی‌شد. نه چرخ‌هایشان صدا می‌داد و نه موتورهایشان توانایی بر هم زدن سکوت خیابان را داشت. مطلقا صدایی نمی‌شنیدم، مگر این‌که گاه‌گاه سرمه ترانه‌ای را سرخوشانه زیر لب زمزمه می‌کرد یا در نزدیکی گوشم نفس می‌کشید. 

به پیچ خیابان ایتالیا که رسیدیم، لبانش را به گوشم نزدیک کرد و زمزمه‌وار گفت: «دوست داشتن تو بهترین اتفاق زندگیمه» و بعد، محکم‌تر به بازویم چنگ زد. همان‌طور که قدم به ایتالیا می‌گذاشتیم، به چشم‌هایش نگاه کردم و لبخند زدم، او هم همین‌طور. اما من جا خورده بودم. می‌دانستم که این بدترین اتفاقی بود که آن شب می‌توانست بیفتد. دوباره حرف زده بودیم. سکوتی که از اطمینان لبریز بود، با این جمله او شکسته شد. حالا باید دوباره به همه‌ی معانی پنهانی حرف‌هایش فکر می‌کردم. آدم‌ها این‌گونه حرف می‌زنند: سرشار از رمز و راز. تا وقتی که ساکتند، می‌توان هر آن‌چه را که خواست از زبان‌شان شنید، اما همین که لب باز کنند، باید آن‌چه را که آن‌ها گفته‌اند _و هیچ‌گاه هم بی‌قصد و غرض نیست_ تفسیر کرد. راه فراری هم نیست.

سرم را کمی چرخاندم و زیر چشمی نگاهی به سرمه انداختم. دیدم که لبخند ترسناکی بر چهره دارد. اصلا نمی‌توانستم حدس بزنم او به چه فکر می‌کند. اما می‌دانستم که هر چه هست، خوشایند نیست، خصوصا که او همان‌وقت دستش را که این‌همه مدت به دور بازویم محکم حلقه کرده بود پایین برد و در کف دستم گذاشت. دیگر حتی با انگشتانش روی دیوارهای پیاده‌رو خط نمی‌کشید.

 

 

ایتالیا همیشه تاریک‎‌تر از نادری است و حالا هم که مه کم‌رمقی سراسر خیابان را گرفته بود. سرمای هوا به عمق استخوان نفوذ می‌کرد. سرمه دوباره سکوت کرده بود، اما هنوز پژواک آن جمله وهمناکی را که چند دقیقه پیش در گوشم زمزمه کرد، می‌شنیدم.

به مقابل کافه ایتالیا که رسیدیم، نگاهی به یک‌دیگر انداختیم. من سر تکان دادم، او اما بی‌تفاوت با همان لبخند مرموز برای ثانیه‌ای نگاهم کرد و بعد دوباره به روبه‌رو چشم دوخت. صدای پیچیدن ماشینی به داخل خیابان از پشت سر به گوش رسید و بعد نورش روی درختان هر دو سوی ایتالیا افتاد و نزدیک‌تر که شد، تا آخر خیابان مه‌آلود را روشن کرد. تا قبل از آن فکر می‌کردم که در خیابان تنها باشیم، اما حالا زیر نور ماشین، دو مرد عابر را دیدم که کت و شلوار خاکستری‌رنگ پوشیده بودند و به سمت ما قدم می‌زدند. لااقل در آن مهی که هر لحظه غلیظ‌تر می‌شد، آن‌ها این‌گونه دیده می‌شدند. حتی به‌نظرم رسید که هر دو دستانشان را در جیب‌های کت‌هایشان فرو برده باشند.

آسمان غرید و چند قطره باران صورتم را خیس کرد. با این‌که همین کافی بود تا از سوز سرما به لرزه بیفتم، باران به سرعت شدت گرفت و ماشین که از کنارمان رد شد، در نور چراغش قطرات متراکم باران را دیدم که مه را می‌شکافتند. سرمه دستم را رها کرد تا در جیب بارانی قرمز رنگش فرو ببرد. خواستم نگاهش کنم، اما سرم را از شدت سرما نمی‌توانستم تکان بدهم و تنها روبرو را نگاه می‌کردم و می‌لرزیدم. چراغ‌های خیابان یکی در میان روشن بودند و در این مه غلیظ نمی‌شد دورتر از صد قدم را دید. احساس کردم که صدای سهمگین باران دارد گوش‌هایم را سوراخ می‌کند. برای یک لحظه واقعا به این فکر افتادم که نکند شنوایی‌ام را از دست بدهم؟ آن هم حالا که دستانم از شدت سرما چیزی را احساس نمی‌کنند و چشم‌هایم در این مه چیزی را نمی‌بینند. پاک وحشت کرده بودم. اما وقتی که در چند قدمی‌مان، زیر یکی از تیرهای چراغ، دو مرد خاکستری‌پوش را دیدم، خیالم راحت شد. 

سر چرخاندم تا سرمه را نگاه کنم. یقه لباسم که آب از آن چکه می‌کرد به گردنم چسبید و احساس کردم دارم یخ می‌زنم. در چهره سرمه اما هیچ تغییری در اثر باران و سرمای هوا نمی‌دیدم. خیره به روبه‌رو و همچنان لبخند بر لب بود. این دختر دیگر داشت دیوانه‌ام می‌کرد. پشت آن لبخند چه چیزی را پنهان کرده بود که این‌طور مصرانه حفظش می‌کرد؟

هر چه که بود، هیچ‌وقت نخواهم فهمید. دو مرد خاکستری‌پوش به ما رسیدند و هر کدام یک دست‌ش را دور بازوان سرمه حلقه کرد و او را بلند کردند. قبل از آن‌که به خودم بیایم، سرمه را برده بودند. برگشتم و دیدم که چند قدم دورتر، با دست دیگر از جیب کت‌هایشان تفنگی درآوردند و چهار گلوله در شکم دختری که تا چند ثانیه پیش کنار من بود، خالی کردند. چهره سرمه در مه محو شده بود. دو مرد خاکستری‌پوش او را روی زمین انداختند و با قدم‌هایی سریع از آن‌جا دور شدند. چند لحظه بعد، بارانی قرمز سرمه تنها چیزی بود که می‌توانستم ببینم.

  • ع. آزاد
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹
گاهی من می‌نویسم، گاهی اون.
دیوار
Mad Rush
Philip Glass, Lisa Moore


تخم لق:
فرهنگ فارسی عمید
تخم مرغی که زرده و سفیدۀ آن مخلوط شده باشد.