لای در اتاق باز است و نور کمسویی به درون میتابد. اگر در را هم ببندم، دیگر چیزی باقی نمیماند. تاریکی. چراغ همسایه روبرویی هم خاموش است و نوری از پنجره اتاق را روشن نمیکند. از همین نور است که تشخیص میدهم بیدارند یا خواب. نه اینکه ساعات خواب و بیداری آنها برایم اهمیتی داشته باشد. نه. صرفا متوجه میشوم و راهی هم برای بیتوجهی به آن نیست. چرا که شبها، خیلی از اوقات به نور خانهی آنها برای روشنایی اتاقم اکتفا میکنم. اما امشب کمی زودتر از شبهای پیش خوابیدهاند. برای همین مجبور شدم لای در اتاق را باز بگذارم تا کمی نور به درون بیاید. سیاهی ترسناک نیست، اما دیگر خیلی هم به آن علاقهای ندارم. غیر از اینها، در تاریکی نور قرمز رنگِ سیگار هم هست. نوری که هنگام کام گرفتن روشنتر میشود و صدای وزوز سوختن توتون آن را همراهی میکند. البته دیگر به سیگار نگاه شاعرانه ندارم تا صدایش را، نورش را یا سایهی دودش را بر دیوار به چیزی تشبیه کنم. از یک جایی به بعد، همه چیز عادی میشود. و حالا به هیچ چیز نگاه شاعرانه ندارم. انگار که همه چیز عادی و حوصلهسربر شده باشد. ملال است که از در و دیوار میبارد.
پنکه که روی پایه بلندش صبح تا شب، و شب تا صبح، بیوقفه میچرخد و باد میزند و حتی یک لحظه هم خاموشی ندارد، هر بار که چشمم بهش میافتد، برایم یادآور عبث بودن نفس کشیدن میشود. نفس کشیدن، و نه زندگی کردن. چرا که ملالتباری دم و بازدمِ بیوقفهی ما، از پوچی چرخه خواب و بیداری واضحتر است. اما شاید هم نه. اگر فراموش نکنیم، بیهمهچیزیِ آن هم به خوبی روشن است. آخر چرا؟ چرا باید ادامه داد؟ چرا باید یک بار دیگر بیدار شد؟ فردا با امروز چه تفاوتی دارد؟ همان کارهای همیشگی برای فراموش کردنِ دردِ وجود داشتن. کلهام میخارد.
خودم را لای همه چیز میاندازم. لای اخبارِ زجرآور، لای موسیقی، لای کتابها، و خب چرا دروغ؟ این روزها انگار که بیشتر از تمام زندگیام، لای ابتذال. تمام تلاشم را کردهام و میکنم تا افسردگی سراغم نیاید. اخبار را میخوانم و به یک یک انسانهایی که در هر خبر حضور دارند فحش و ناسزا میدهم. جاکشهای سرمایهدار، آخوندهای حرامزاده، حکومتهای لجنمال، و مردم احمق. هر بار عصبانی میشوم. چرا این حجم از کثافت از سر و کول دنیا بالا میرود؟
از کتابی به کتاب دیگر میپرم. اندیشههای مارکس را میخوانم و احساس میکنم آرام آرام شوری در وجودم برانگیخته میشود. شور پیوستن به احزاب (کدام حزب؟). شور مقابله با سرمایهداریِ کثافت. اما باز از خودم میپرسم که چرا؟ و جوابش روشن است: فراموشی. باید خودم را به چیزی پیوند بزنم، در چیزی گم، و با چیزی همسان بشوم تا بتوانم دردِ وجود داشتن را فراموش کنم.
در کتابفروشی که بودم، ناگهان نگاهم به کتاب لاکان افتاد. چیزی در درونم آن را انتخاب کرد و حتی فرصت فکر کردن درباره آن هم به من نداد. بیمعطلی برش داشتم و خریدمش. مدت مدیدی بود که میخواستم ببینم این مرد با آن اسم لای کان نرویش چه میگوید. یک شب تمام تا صبح بیدار ماندم و چهار فصل را خواندم. روز بعد اما احساس کردم که هیچ چیز از زبانِ دشوار و کلمات بیمعنایش درک نمیکنم. سنگینی خروارها آوار روی سرم خراب شد. پس از مدتها چنین کتابی را برای خواندن انتخاب کرده بودم، و اعتماد به نفسم را خدشهدار کرد. وقتی چیزی را نمیفهمم احساس میکنم که در این نفهمیدن تنها هستم. یک موجودِ کمهوشِ بیشعور. حتی یادداشت ویراستار انگلیسی که میگفت "درک این مفاهیم بسیار دشوار است" هم کمک خاصی نکرد. شور سابق را برای بسط دادن اندیشههایم و فهمم از جهان ندارم. خیلی وقت است که حتی به سراغ موضوعات موردعلاقهام هم، مثلا نورولوژی و علوم اعصاب، نرفتهام.
خواندن خاطرات سیلویا پلات هم آزارم میدهد. برای اولین بار موقع خواندن یک کتاب به خودم گفتم "چرا من نمیتوانم مثل او بنویسم؟". و بعد فکر کردم که نکند چون او یک زن است چنین سوالی از خودم میپرسم؟ چرا موقع خواندن نوشتههای کافکا، یا تولستوی، یا کامو، یا هر مرد دیگری، چنین سوالی از خودم نپرسیده بودم؟ به خودتخریبی مزمنی روی آوردهام. باید به هر صورت به خودم اثبات کنم که کثافتی بیش نیستم. یک کثافتِ تهی از همدردی و احساسات انسانی؛ یک احمق که حتی سوژهی لاکانی را هم درک نمیکند؛ یک بیچیز که حتی به خوبیِ یک زنکهی احساساتی هجده ساله هم نمیتواند بنویسد؛ یک زنستیز.
اما حداقل این است که این منم. این خودتخریبگرِ خسته، در آستانهی بازگشت به افسردگیای که حتی دلم برایش تنگ شده بودم، منم. دیگر خبری از قرصها و داروهای روانپزشکی نیست. بدون آنها راحتترم. یا حداقل، واقعیترم. حالا "واقع" هر چه که میخواهد باشد.
- ع. آزاد
- جمعه ۳ مرداد ۹۹