برداشت چندم

[... حرکت!] حرومزاده، من باز اینجام؟ این چه کوفتیه؟ تکرار؟ دوباره تکرار؟ ای احمق. نکنه می‌خوای همه سکانس‌ها رو یک‌تیک صدبار ضبط کنی؟ مرتیکه‌ی الاغ! فکر نمی‌کردم با کوبریک طرف باشم. - هیس‌ - [می‌شینی روی تخت و پاهات رو با کمربند گره می‌زنی به پای تخت. از روی میز کنار دستت چشم‌بند رو برمی‌‌داری، می‌بندی دور سرت و روی چشم‌هات تنظیم‌شون می‌کنی... خوبه. خوب... دراز بکش. ازت می‌خوام که پنج دقیقه وانمود کنی که داری سقف رو می‌بینی. ... حالا... دست‌هات رو، آروم و موزون، توی هوا به رقص در میاری؛ انگار که داری چیزهایی رو که می‌بینی لمس می‌کنی، مشت می‌کنی و دوباره توی هوا رها می‌کنی؛ راه دست‌هات رو از بین‌شون باز می‌کنی. زیر لب زمزمه کن: «انا لست هنا، هذا لا یحدث... ذاک هناک، انه لیس انا...» دست‌هات. دست‌هات رو به رقص دربیار، بالای سرت... انا لست هنا، هذا لا یحدث. سریع‌تر و با صدای وحشت‌زده زمزمه کن. انا لست هنا، هذا لایحدث. نفس‌نفس بزن و بگو ... صبر کن. دست‌هات توی هوا قفل می‌شن. نمی‌تونی تکون‌شون بدی. حالا دوباره آروم، خیلی آروم بگو: انا لست هنا، هذا لایحدث. هذا لایحدث. هذا لایحدث... مثل سگ ترسیدیی. انگار که شخص شخیص ابلیس با یک لشکر از اجنه روبه‌روت ظاهر شده. انکارش کن. هذا لایحدث. انا لست هنا... سکوت.] می‌دونم، می‌دونم. حالا دست‌هام رو آروم پایین میارم و چشم‌بند رو همین‌طور که از ترس می‌لرزم، از چشم‌هام برمی‌دارم و آروم می‌ذارم روی میز. خم می‌شم و از کشو چاقو رو برمی‌دارم. خوب براندازش می‌کنم و با تمانینه درست زیر چشم راستم می‌ذارم و فرو می‌کنم... خون از چشمم بیرون می‌پاشه. از دور پلک‌هام جاری می‌شه روی گونه‌م و توی گوش و حلقم می‌ره. خونِ روی لب‌هام رو مزه‌مزه می‌کنم. هیچ دردی نیست. لرزشی اگه هست، لرزشِ ترسه. خون رو قورت می‌دم و این بار چاقو رو زیر چشم چپم فرو می‌کنم. سر و گردنم رو به رقص در میارم. تمام صورت و گردنم از خون سرخ می‌شه. با پشت چاقو یه خط مواج روی گردنم می‌کشم و همین‌طور که گردنم رو با عشوه می‌چرخونم، چاقو رو فرو می‌کنم. خون فواره می‌زنه. من خون رو می‌بینم، اما دیگه ترسی نیست. چاقو رو آروم روی سینه‌م می‌ذارم و انگشت‌های دو دستم رو روی چاقو توی هم قفل می‌کنم... گرفتی؟ تموم؟ این دیگه برداشت آخر بود. [آخه جاکش! داری چه غلطی می‌کنی؟ کدوم چاقو؟ کدوم برداشت آخر؟ بشین روی تخت و کمربندها رو از پاهات باز کن. دوباره از اول... نور. صدا. تصویر ...]

  • ع. آزاد
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

لبخند سیاه

دست چپش را به دور بازوی من حلقه کرده بود و بازیگوشانه، همان‌طور که شانه به شانه قدم می‌زدیم، دست دیگرش را به دیوار کنار پیاده‌رو می‌کشید. آن شب لبخند زیبایش از روی لب‌هایش پاک نمی‌شد. نادری را که بالا می‌رفتیم، حتی با هم حرف هم نمی‌زدیم، اما این بهترین شب ما بود. در سکوت‌مان امنیتی احساس می‌کردم که در تمام مدت با هم بودن‌مان سابقه نداشت. حتی خیابان هم زیر سقفی از ابر با ما سکوت کرده بود. از ماشین‌ها که می‌آمدند و می‌رفتند و نور زردرنگ چراغ‌هایشان به تنه‌های عظیمِ درختانِ بلندِ خیابان می‌تابید، کوچک‌ترین صدایی بلند نمی‌شد. نه چرخ‌هایشان صدا می‌داد و نه موتورهایشان توانایی بر هم زدن سکوت خیابان را داشت. مطلقا صدایی نمی‌شنیدم، مگر این‌که گاه‌گاه سرمه ترانه‌ای را سرخوشانه زیر لب زمزمه می‌کرد یا در نزدیکی گوشم نفس می‌کشید. 

به پیچ خیابان ایتالیا که رسیدیم، لبانش را به گوشم نزدیک کرد و زمزمه‌وار گفت: «دوست داشتن تو بهترین اتفاق زندگیمه» و بعد، محکم‌تر به بازویم چنگ زد. همان‌طور که قدم به ایتالیا می‌گذاشتیم، به چشم‌هایش نگاه کردم و لبخند زدم، او هم همین‌طور. اما من جا خورده بودم. می‌دانستم که این بدترین اتفاقی بود که آن شب می‌توانست بیفتد. دوباره حرف زده بودیم. سکوتی که از اطمینان لبریز بود، با این جمله او شکسته شد. حالا باید دوباره به همه‌ی معانی پنهانی حرف‌هایش فکر می‌کردم. آدم‌ها این‌گونه حرف می‌زنند: سرشار از رمز و راز. تا وقتی که ساکتند، می‌توان هر آن‌چه را که خواست از زبان‌شان شنید، اما همین که لب باز کنند، باید آن‌چه را که آن‌ها گفته‌اند _و هیچ‌گاه هم بی‌قصد و غرض نیست_ تفسیر کرد. راه فراری هم نیست.

سرم را کمی چرخاندم و زیر چشمی نگاهی به سرمه انداختم. دیدم که لبخند ترسناکی بر چهره دارد. اصلا نمی‌توانستم حدس بزنم او به چه فکر می‌کند. اما می‌دانستم که هر چه هست، خوشایند نیست، خصوصا که او همان‌وقت دستش را که این‌همه مدت به دور بازویم محکم حلقه کرده بود پایین برد و در کف دستم گذاشت. دیگر حتی با انگشتانش روی دیوارهای پیاده‌رو خط نمی‌کشید.

 

 

ایتالیا همیشه تاریک‎‌تر از نادری است و حالا هم که مه کم‌رمقی سراسر خیابان را گرفته بود. سرمای هوا به عمق استخوان نفوذ می‌کرد. سرمه دوباره سکوت کرده بود، اما هنوز پژواک آن جمله وهمناکی را که چند دقیقه پیش در گوشم زمزمه کرد، می‌شنیدم.

به مقابل کافه ایتالیا که رسیدیم، نگاهی به یک‌دیگر انداختیم. من سر تکان دادم، او اما بی‌تفاوت با همان لبخند مرموز برای ثانیه‌ای نگاهم کرد و بعد دوباره به روبه‌رو چشم دوخت. صدای پیچیدن ماشینی به داخل خیابان از پشت سر به گوش رسید و بعد نورش روی درختان هر دو سوی ایتالیا افتاد و نزدیک‌تر که شد، تا آخر خیابان مه‌آلود را روشن کرد. تا قبل از آن فکر می‌کردم که در خیابان تنها باشیم، اما حالا زیر نور ماشین، دو مرد عابر را دیدم که کت و شلوار خاکستری‌رنگ پوشیده بودند و به سمت ما قدم می‌زدند. لااقل در آن مهی که هر لحظه غلیظ‌تر می‌شد، آن‌ها این‌گونه دیده می‌شدند. حتی به‌نظرم رسید که هر دو دستانشان را در جیب‌های کت‌هایشان فرو برده باشند.

آسمان غرید و چند قطره باران صورتم را خیس کرد. با این‌که همین کافی بود تا از سوز سرما به لرزه بیفتم، باران به سرعت شدت گرفت و ماشین که از کنارمان رد شد، در نور چراغش قطرات متراکم باران را دیدم که مه را می‌شکافتند. سرمه دستم را رها کرد تا در جیب بارانی قرمز رنگش فرو ببرد. خواستم نگاهش کنم، اما سرم را از شدت سرما نمی‌توانستم تکان بدهم و تنها روبرو را نگاه می‌کردم و می‌لرزیدم. چراغ‌های خیابان یکی در میان روشن بودند و در این مه غلیظ نمی‌شد دورتر از صد قدم را دید. احساس کردم که صدای سهمگین باران دارد گوش‌هایم را سوراخ می‌کند. برای یک لحظه واقعا به این فکر افتادم که نکند شنوایی‌ام را از دست بدهم؟ آن هم حالا که دستانم از شدت سرما چیزی را احساس نمی‌کنند و چشم‌هایم در این مه چیزی را نمی‌بینند. پاک وحشت کرده بودم. اما وقتی که در چند قدمی‌مان، زیر یکی از تیرهای چراغ، دو مرد خاکستری‌پوش را دیدم، خیالم راحت شد. 

سر چرخاندم تا سرمه را نگاه کنم. یقه لباسم که آب از آن چکه می‌کرد به گردنم چسبید و احساس کردم دارم یخ می‌زنم. در چهره سرمه اما هیچ تغییری در اثر باران و سرمای هوا نمی‌دیدم. خیره به روبه‌رو و همچنان لبخند بر لب بود. این دختر دیگر داشت دیوانه‌ام می‌کرد. پشت آن لبخند چه چیزی را پنهان کرده بود که این‌طور مصرانه حفظش می‌کرد؟

هر چه که بود، هیچ‌وقت نخواهم فهمید. دو مرد خاکستری‌پوش به ما رسیدند و هر کدام یک دست‌ش را دور بازوان سرمه حلقه کرد و او را بلند کردند. قبل از آن‌که به خودم بیایم، سرمه را برده بودند. برگشتم و دیدم که چند قدم دورتر، با دست دیگر از جیب کت‌هایشان تفنگی درآوردند و چهار گلوله در شکم دختری که تا چند ثانیه پیش کنار من بود، خالی کردند. چهره سرمه در مه محو شده بود. دو مرد خاکستری‌پوش او را روی زمین انداختند و با قدم‌هایی سریع از آن‌جا دور شدند. چند لحظه بعد، بارانی قرمز سرمه تنها چیزی بود که می‌توانستم ببینم.

  • ع. آزاد
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹

آن‌جا که راوی دست به خودکشی می‌زند

معنای کلمه سرنوشت برای‌ش دگرگون شده بود. ارجاع به فیلسوفان در این زمان چیزی جز طنزی مسخره‌آمیز به نظرش نمی‌رسید. مرد از خودکشی جان سالم به در برده بود، اما در همان حال، جهان خودش را کشته بود. یک اپیدمی بزرگ فلسفی؟ یک فکر پوچ که سراسر زمین را آلوده ساخته بود؟ روزنامه‌ها وقایع را مو به مو ذکر کرده بودند، البته تا زمانی که خبرنگاری برای یادداشت‌برداری زنده بود. خواندن یادداشت‌های دیگران هم اما کاری بس طاقت‌فرسا و بیهوده به چشم او می‌آمد. 

خیابان دراز و طویلی که بار خاطرات روزها و شب‌های زندگی او و میلیون‌ها انسان دیگر را به دوش می‌کشید، حالا در اوج روشنایی روز، برای‌ش تنهایی تاریکی به بار می‌آورد. یک کابوس واقعی بود. او خود را بیدارترین و در عین حال، خواب‌زده‌ترین انسان تمام دوران‌‌ها می‌دانست. همه این‌ها اما چیزی جز یک حقیقت بی‌نظیر نبود.

زمان هیچ‌گاه این چنین بار حقیقت را از دوش خود بر زمین نگذاشته بود و زمین که تاب تحمل چنین بار سنگینی را بر دوش خود نمی‌توانست کشید، ناچار به قتل نفس دست زده بود. او حالا تنها هنرمند، تنها فیلسوف، تنها مرد و تنها انسان زنده زمین بود. چنین سرنوشتی بی‌شک او را دیوانه ساخته بود، اما از پذیرش این واقعیت نیز سر باز می‌زد.

او را مقصر نخواهیم دانست. پذیرش چنین سرنوشت دور از باوری برای خیال‌پردازترین انسان‌ها نیز غیرممکن بود، حال آن‌که او هیچ‌گاه دنیای خیال را حتی بر واقعیت مشمئزکننده زندگی‌اش نیز ترجیح نداده بود.

اواسط خیابان، جایی که خیابان دیگری آن را در عرض می‌بُرید، راهش را به راست کج کرد و خیلی زود در مقابل پنجره خاموش کافه‌ای که سال‌ها، روزهای تنهایی و غیرتنهایی‌اش را در آن سپری ساخته بود، ایستاد. از هیچ لبخند و خوش‌آمدگویی خبری نبود و بی‌شک خبری هم نمی‌آمد. در موقعیتی که تنها انسان زنده بر روی زمین باشی، ارزش‌های اخلاقی، بی‌نیاز از هر گونه توضیح، تفسیر و استدلال، نقش می‌بازند. این بود که شیشه پنجره‌های کافه را شکست و از لابه‌لای خرده‌شیشه‌ها، وارد آن شد و با خیالی راحت، البته اگر چنین چیزی ممکن بود، بر سر میزی نشست که پیش از این، هر بار می‌توانست در ساعات شلوغ کافه آن را از آن خود کند، احساس پیروزی به او دست می‌داد. 

پیروزی؟ موفقیت؟ شکست؟ حالا دیگر کوچک‌ترین بار معنایی نمی‌توان برای این واژگان متصور شد. او موفق‌ترین و شکست‌خورده‌ترین است، آن‌چنان‌که مادامی که نفس می‌کشد، زنده‌ترین و مرده‌ترینِ انسان‌های تمام طول تاریخ نیز خواهد بود. حال اما چه کسی می‌تواند حساب این همه عنوان و لقب را با او صاف کند؟ او که رعیتی تنهاست، پادشاه زمین نیز هست. فلسفه در برابر او فرو می‌پاشد و منطق، با شرمندگی‌ای بی‌انتها، راه را بر هرگونه استدلالی باز می‌سازد.

اما تنها این منم، راوی این داستان، که این چنین به استدلالات می‌اندیشم و اما او، تماما خودش را به دست تقدیر سپرده است. تقدیری که حالا، اگر فکر می‌کرد، باید از خود درباره مقدرکننده‌اش می‌پرسید. چه تقدیری، جز ناخودآگاهی بیمار و بی‌عرضه که او را، در اوج پادشاهی، بر پشت میز یک قهوه‌خانه می‌نشاند؟ راوی نیز، که من باشم، این‌جا نقشی خداگونه دارد. دانای کل هستم، اما خود نیز از وجود خود بی‌اطلاع. او را، تنها کسی را که بر زمین تنفس می‌کند، می‌توانم در میان دو انگشت خود بالا و پایین و چپ و راست کنم و درباره‌اش بنویسم، اما در انتها، این خود اوست، که در بندِ آن ناآگاهیِ خالی از منطق و راستی، دست به عمل می‌زند.

اما من کیستم؟ هیچ‌کس آیا تا به حال از خود پرسیده است که در یک روایت آخرالزمانی، راوی از کجا سر و کله‌اش پیدا می‌شود؟ او که دانای کل است، چرا به یاری آنان که در غل و زنجیر تقدیر، به آخر زندگی‌شان رسیده‌اند، نمی‌شتابد؟ آه، اشتباه نکنید! هیچ‌کس این‌جا برای دیگری دل نمی‌سوزاند و ماجرا اصلا این چنین نیست. این تنها یک پرسش ساده است، و اگر این‌چنین ساده، با یک سوال خود را به ورطه ابتذالِ انسان‌دوستی می‌اندازی، همین‌جا متوقف شو و خواندن را ادامه نده. البته برای من هم سوالاتی پیش آمده است و باید بروم جواب آن‌ها را هر چه سریع‌تر پیدا کنم. از این‌جا به بعد را کسی روایت نخواهد کرد. من باید به کاراکتر داستانم بپیوندم و از او سوالاتی بپرسم. این‌طور که به‌نظر می‌رسد، من نیز یک تماشاچی بیش نبوده‌ام و دانای کل، در تمام این سالیان دراز، عنوانی گزاف برای من بوده است. راوی، با تمام قدرت خداگونه‌اش، تنها آن‌چه را می‌بیند و روایت می‌کند، که قهرمان بخواهد. و اجازه دهید که این را نیز گوش‌زد کنم: قهرمان هیچ چیز نمی‌خواهد، جز آن‌چه باید. تقدیر به کثیف‌ترین شکل ممکن این چنین است. خدایتان نگهدار، خواننده عزیز!

 

[آزمایش نخست: ورود راوی به بطن داستان / نتیجه: یک آزمایش شکست‌خورده]

  • ع. آزاد
  • جمعه ۲۳ اسفند ۹۸

زنده‌به‌گور

یک پیچ مانده به بهشت
چند قدم دیگر مانده تا به خیابان "بهشت" برسیم. خیابانی با سه ردیف درخت بید مجنون که در پیاده‌روهایش گلدان‌های بزرگی با گل‌های رنگارنگ قرار داده‌اند و در تمام طول سال، به هر شکلی که شده، آن‌ها را سرزنده نگاه می‌دارند. بی‌شک تمام این تمهیدات و تزئینات صرفا برای آرامش خاطر صاحبان جسدهایی است که در "گورستان بهشت" دفن شده‌اند. گورستانی به وسعت یک منطقه بزرگ مسکونی که دومین شهردار شهر با هزینه هنگفتی زمین‌هایش را آزادسازی کرد و شهردارهای بعدی هر کدام با هزینه‌های بیشتری، به گسترش و زیباسازی آن پرداختند.
در واقع هر گاه به یاد این گورستان می‌افتم، ناخواسته به بی‌خانمان‌هایی فکر می‌کنم که می‌توانستند با این هزینه‌ها و این زمین‌ها، صاحب خانه و زندگی شوند و در مقابل، این اجساد نازیبا به سادگی در کوره‌های جسدسوزی بسوزند؛ به هر حال هم که قرار است تمام آن‌ها تا ابد سوزانده شوند و این تغییری در اصل ماجرا ایجاد نخواهد کرد. اما خودخواهی آدم‌ها اجازه نمی‌دهد این وسیله آرامش خاطر بازماندگان از آن‌ها گرفته شود.
بهشت
دستانم را از مچ به یک‌دیگر بسته‌اند و بازوهایم را سپرده‌اند به دو سربازی که شانه به شانه‌ام قدم می‌زنند، تا مبادا از دستشان فرار کنم. سربازها هم که گویا کاری لذت‌بخش‌تر از این در زندگیشان ندارند، با شدتی غیرقابل تحمل بازوهایم را در مشتشان می‌فشارند. مشخص است که هدفشان از این کار، چیزی جز آزردن خاطر من و در نتیجه لذت بردن خودشان نیست.
به نزدیکی آخرین پیچ قبل از خیابان بهشت که می‌رسیم، سه سایه -که گویا به ترتیب قد مرتب شده بودند- روی زمین دیده می‌شود و وقتی پا روی سایه‌ها قرار می‌دهیم، خود را در مقابل سه مرد سیاه‌پوش اتوکشیده پیدا می‌کنیم. سربازها برای لحظه‌ای هم که شده بازوهایم را رها می‌کنند و سلام نظامی می‌دهند و بعد بلافاصله، با فشاری بیشتر، دوباره به آن‌ها چنگ می‌زنند.
بازپرس، که در میان تمام افراد جمع از همه کوتاه‌قدتر است، پا پیش می‌گذارد و می‌گوید: "سلام آقای اوژن!" و وقتی به‌نظر می‌رسد که می‌خواهد دستانش را از روی عادت به جلو دراز کند، متوجه می‌شود که بنابر ضوابط خودشان دست‌هایم را بسته‌اند و نتیجتا نمی‌توانم با او دست بدهم. سلام او را با سر جواب می‌دهم و در دو خط در طول خیابان "بهشت" به راه می‌افتیم: خطی از سیاه‌پوشان در جلو و خطی از متهم و دو سرباز در پشت سر آن‌ها.
به گمانم دیگر وقتش رسیده است که درباره به کار بردن واژه متهم برای من تجدید نظر کنند. در واقع هر واژه‌ای اعم از جانی، خطاکار، بی‌گناه، گناهکار، آدم‌کش، قاتل، عاشق، معترف و سایر کلماتی که عمومیت بیشتری هم دارند، از "متهم" بهتر هستند. اگر نظر من را بخواهید، "معترف" را ترجیح می‌دهم. در واقع از صبح امروز که در سلول بزرگ و با این‌حال، تاریک زندان بیدار شدم، به ذهنم رسید که باید مرا "معترف" خطاب کنند.
گویا انتظار دارید که برایتان درباره اعترافاتم توضیح دهم، اما عجله نکنید. به‌زودی برای بار هزارم از من خواهند پرسید که آیا با دستان خودم او را کشتم؟ و زمانی که بگویم "بله!" باز خواهند پرسید که آیا مطمئن هستم؟ و آن‌قدر این سوال و جواب‌ها ادامه می‌یابد تا اینکه در نهایت بازپرس بگوید: "پس یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح بده." و آن‌وقت همه چیز را خواهید دانست.
دروازه
بالاخره به پلکان ورودی گورستان رسیدیم. تمام این مدت هم در کنار و پایین‌تر از قبرها در حال قدم زدن بودیم و اگر به این کار ادامه می‌‎‌دادیم، احتمالا چند ساعتی طول می‌کشید تا از تیررس گورستان خارج شویم. درست است! آدم‌ها زیاد می‌میرند، اما با این‌حال هنوز هم کم است. باید تعداد بیشتری از آن‌ها بمیرند تا بتوان با خیال راحت زنده ماند. به هرحال، اکنون شانه‌به‌شانه سربازها، روبه‌روی بازپرس و ماموران همراهش در ورودی گورستان ایستاده‌ام و منتظر هستم تا از دروازه گورستان بهشت عبور کنیم.
دو مامور سیاه‌پوش قد بلندی که در کنار بازپرس ایستاده‌اند، با حرکت سر به سربازها علامت می‌دهند که در جلو به راه بیفتند. به‌نظرم از نظر اصول امنیتی باید تا همین حالا هم ما در جلوی آن‌ها راه می‌رفتیم، اما به دلایل نامعلومی بازپرس هیچ‌گاه به موارد امنیتی اهمیت نمی‌دهد. حتی یک‌بار درحالیکه با دستان باز در سلولم نشسته بودم و اتفاقا یک تیر چوبی که از تختم کنده شده بود، در کنارم قرار داشت، بازپرس وارد سلول شد تا چند سوالی از من بپرسد. خوب به‌خاطر دارم که در تمام این مدت پشت به من ایستاده و انگار که با دیوار صحبت کند، به آن خیره بود و من در تمام مدت می‌توانستم سر او را با دیوار یکی کنم. اما حالا برای اولین بار بازپرس در پشت سر من قرار دارد و نیز برای اولین بار در مدت اخیر، احساس ناامنی می‌کنم.
برزخ
چند قدم در امتداد مسیر سنگ‌فرش میان گورستان برداشته‌ و در چند متری گودالی ایستاده‌ایم که تقریبا می‌توان گفت چهار یا پنج متر عمق دارد و دیواره‌هایش، تا جایی که دیده می‌شود، به دقت صاف و منظم نشده‌اند. در کنار گودال، تپه خاکی کوچکی دیده می‌شود.
بازپرس صدا می‌زند: "اوژن!" رویم را به سمت او می‌چرخانم و در چشمانش زل می‌زنم -کاری که معمولا از آن واهمه دارم. باز لب به سخن گفتن باز می‌کند: "یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح بده." عجیب به‌ظر می‌رسد. گویا این‌بار بی‌خیال سوال‌های ابتدایی شده است. می‌خواهم به او یادآوری کنم که باید چند سوال دیگر هم می‌پرسید، اما به‌نظرم فایده‌ای ندارد. روی حرف بازپرس نباید انقلت آورد. بازپرس که از مکث کوتاه من به رنج آمده، داد می‌زند: "حرامزاده! گفتم شرح ماجرا را تعریف کن!" و من باز به خودم می‌آیم: "حدود ساعت ده شب بود. دستش را گرفتم..." مشغول تعریف کردن ماجرا که می‌شوم، بازپرس دستش را به نشانه درخواست توقف بالا می‌آورد و بعد با صدایی که رفته رفته بلندتر می‌شود، ابتدا آرام و زمزمه‌وار می‌گوید: "خفه شو! محض رضای خدا خفه شو!" و بعد با لحنی عادی ادامه می‌دهد: "برای شنیدن صحبت‌های تکراری وقت ندارم. از قبل ساعت ده بگو." به او می‌گویم که همان‌طور که قبلا هم در جلسات بازپرسی بارها گفته‌ام، چیزی از قبل این ساعت به‌خاطر ندارم.
چند لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود و در این فاصله، ابری سیاه روی آفتابِ سرظهر سایه می‌اندازد. بازپرس نگاهی به آسمان می‌کند و بعد در حالیکه نفسش را با فشار از لای لب‌های تقریبا بسته‌اش بیرون می‌دهد، با آرامی و با لحنی به‌نظر محبت‌آمیز می‌گوید: "اوژن! من تمام تلاشم را برای کمک به تو کردم، اما تو نخواستی و جالا هم که ابرها بالا آمده‌اند." باز نگاهی به آسمان می‌کند و ادامه می‌دهد: "دیگر چاره‌ای نیست. دارد دیر می‌شود. از همان ساعت ده تعریف کن. اما این را بدان که من چیزی غیر از آنچه که به سرت خواهد آمد، برایت می‌خواستم."
جهنم
آسمان سر ظهر تاریک شد. معمولا انتظار نداریم که ظهرها هوا تاریک باشد، اما امروز همه چیز به هم پیچیده، حتی روز به شب. شروع می‌کنم به تعریف حوادث بعد از ساعت ده، اما خود متوجه نیستم که چه می‌گویم. آن‌قدر این داستان را تعریف کرده‌ام که لب‌هایم، بدون احتیار من هم می‌توانند آن را بازگو کنند و من در همان حال، قادر هستم که به چیزهای دیگر بیاندیشم.
"...دستش را گرفتم و با هم به رستورانی در نزدیکی خانه‌مان رفتیم، همان‌جایی که میزبان قرار اولمان بود..." بازپرس در سکوت و با چهره‌ای مضطرب به من خیره شده است، سربازها دیگر بازوهایم را نگرفته‌اند -البته احتمال دارد که خیلی وقت پیش بازوهایم را رها کرده باشند- و شاید در جایی پشت سر من مشغول خاک‌بازی هستند. دو مامور سیاه‌پوش هم همچنان در کنار بازپرس ایستاده‌اند و به صحبت‌های من گوش می‌کنند که حالا ناخودآگاه به اینجا رسیده است: "...هیچ حرکتی نمی‌کرد و هیچ صدایی از دهانش خارج نمی‌شد. پلک‌هایش روی چشمان سیاه رنگش را پوشانده بودند و با این حال، مستقیم به چشمانِ من خیره زل زده بودند. گاهی احساس می‌کردم که کسی از دور اسمم را صدا می‌زند و شاید هم از نزدیک دستم را تکان می‌دهد، اما هیچ کدام واقعی به‌نظر نمی‌رسید..." صدای غرش رعد در آسمان حواس همه را از شنیدن ادامه داستان پرت می‌کند، اما این هم مانع از جنب و جوش سریع لب‌هایم نیست. در همین لحظه باز دستان سربازان را احساس می‌کنم که به دور بازوهایم قفل می‌شوند. می‌خواهم بپرسم "چرا؟" اما خیال ندارم که روایت داستان را به هم بزنم: "...آسمان ابری بود و ماه دیده نمی‌شد. سرمه روی دستانم خوابیده بود و قدم‌کشان از پله‌های گورستان بالا می‌رفتم. باورم نمی‌شد که مرده است، اما چاره‌ای نداشتم جز اینکه فورا او را به دستان خاک بسپارم. این جمله‌ای که بود که پیش از رسیدن به پیچ خیابان بهشت به من الهام شده بود و می‌دانستم که گریزی از آن نیست. بله، سرمه را روی دستان خودم به گورستان آوردم و برای آخرین بار زل زدم به چشمان بسته‌ای که در دل سیاهی شب دلربایی می‌کردند. غرش رعد را که شنیدم، قدم‌هایم را سریع‌تر کردم تا فورا قبری خالی پیدا کنم. او را با قدرتی بی‌نهایت به سینه‌ام می‌فشردم و در گورستان می‌دویدم. به بالای سر قبری عمیق که رسیدم..." سربازها دوباره بازوانم را رها می‌کنند. آن‌قدر غرق در شنیدن روایتی که خود تعریف می‌کردم بودم که متوجه نشدم چطور به بالای سر آن گودال چهار یا پنج متری رسیدیم، اما این‌ موارد اکنون اهمیت کمی دارند. در واقع چیزی جز روایت تکراری آن شب مهم نیست: "...خاک‌ها را که رویش می‌ریختم، احساس می‌کردم که مدام از پشت سر کسی صدایم می‌زند. مطمئن بودم که خیالاتی شده‌ام و در این تاریکی و زیر بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود، هیچ‌کس ممکن نیست در گورستان حضور داشته باشد. قدرت دستانم آن شب بیش از همیشه بود و برای همین با سرعت زیادی خاک‌ها را از آن تپه خاکی به داخل گودال می‌ریختم..." دستانم را آرام به بالا تکان می‌دهم، اما هر بار با لگدی آن را پس‌زنند. سربازها با حالتی ماشینی و با سرعتی باورنکردنی، خاک‌ها را از تپه کنار گودال به درون آن و روی من می‌ریزند. باید به آن‌ها بگویم که من زنده‌ام، اما نمی‌شود. اگر بخواهم چیزی بگویم باید تعریف کردن روایت را متوقف کنم و این چیزی نیست که دلخواه بازپرس باشد. احتمالا پای راستم تحت تاثیر فشاری که حین انداخته شدنم در گودال به آن وارد شد، شکسته باشد و برای همین درد زیادی دارد. دیگر توان ایستادن در من نیست و بقیه ماجرا را در حالی برای بازپرس تعریف می‌کنم که کف گودال نشسته‌ام. در همین حال، سربازها خاکی را که حالا زیر باران گِل شده است روی من می‌ریزند. به زودی روایت آن‌شب تمام و ماجرای به خاک سپردن سرمه برای همیشه از خاطرم محو می‌شود.
  • ع. آزاد
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸

سه حادثه ناگوار در تهران و پاریس

آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز می‌داد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بی‌نهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر می‌کند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آن‌قدری اهمیت ندارد که به صحبت‌های دوشیزه ناتالیا بی‌توجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جمله‌اش را اینگونه آغاز کرد: «پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابه‌لای دندان‌هایش با فشار بیرون می‌داد، گفت: «فقط کافی بود یکی از روزنامه‌های امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان می‌شود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلی‌های چیده شده کنار بار کافه اشاره می‌کرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلی‌های چوبی بود که لب‌هایم را در اختیار لب‌هایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»

پرگویی‌های ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخم‌هایش را مشت کرده بود، با گفتن «چه فاجعه‌ای!» سکوت را شکست. ادای این جمله‌ در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشه‌ای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بی‌ملاحظگی می‌شد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمت‌های کافه را بررسی می‌کرد. نگاه او به هر جایی که می‌افتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزه‌اش با آقای کلاوسن می‌گشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمی‌یافت.

کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره لخت و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دسته‌دار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همان‌طور که همه صدایش می‌زدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبه‌روز به حساب خرج‌هایش اضافه می‌شد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناس‌هایی فکر می‌کرد که از سرو پنج بطری شامپاین گران‌قمیت به دست می‌اورد، اما جرقه‌ای در سیاه‌ترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمری‌اش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دسته‌دار خود فرو می‌رفت، چشم‌هایش را به یازده چهره‌ی غم‌زده و مرموز دور میز بدوزد.

[ادامه دارد]

  • ع. آزاد
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۸
گاهی من می‌نویسم، گاهی اون.
دیوار
Mad Rush
Philip Glass, Lisa Moore


تخم لق:
فرهنگ فارسی عمید
تخم مرغی که زرده و سفیدۀ آن مخلوط شده باشد.