دست چپش را به دور بازوی من حلقه کرده بود و بازیگوشانه، همانطور که شانه به شانه قدم میزدیم، دست دیگرش را به دیوار کنار پیادهرو میکشید. آن شب لبخند زیبایش از روی لبهایش پاک نمیشد. نادری را که بالا میرفتیم، حتی با هم حرف هم نمیزدیم، اما این بهترین شب ما بود. در سکوتمان امنیتی احساس میکردم که در تمام مدت با هم بودنمان سابقه نداشت. حتی خیابان هم زیر سقفی از ابر با ما سکوت کرده بود. از ماشینها که میآمدند و میرفتند و نور زردرنگ چراغهایشان به تنههای عظیمِ درختانِ بلندِ خیابان میتابید، کوچکترین صدایی بلند نمیشد. نه چرخهایشان صدا میداد و نه موتورهایشان توانایی بر هم زدن سکوت خیابان را داشت. مطلقا صدایی نمیشنیدم، مگر اینکه گاهگاه سرمه ترانهای را سرخوشانه زیر لب زمزمه میکرد یا در نزدیکی گوشم نفس میکشید.
به پیچ خیابان ایتالیا که رسیدیم، لبانش را به گوشم نزدیک کرد و زمزمهوار گفت: «دوست داشتن تو بهترین اتفاق زندگیمه» و بعد، محکمتر به بازویم چنگ زد. همانطور که قدم به ایتالیا میگذاشتیم، به چشمهایش نگاه کردم و لبخند زدم، او هم همینطور. اما من جا خورده بودم. میدانستم که این بدترین اتفاقی بود که آن شب میتوانست بیفتد. دوباره حرف زده بودیم. سکوتی که از اطمینان لبریز بود، با این جمله او شکسته شد. حالا باید دوباره به همهی معانی پنهانی حرفهایش فکر میکردم. آدمها اینگونه حرف میزنند: سرشار از رمز و راز. تا وقتی که ساکتند، میتوان هر آنچه را که خواست از زبانشان شنید، اما همین که لب باز کنند، باید آنچه را که آنها گفتهاند _و هیچگاه هم بیقصد و غرض نیست_ تفسیر کرد. راه فراری هم نیست.
سرم را کمی چرخاندم و زیر چشمی نگاهی به سرمه انداختم. دیدم که لبخند ترسناکی بر چهره دارد. اصلا نمیتوانستم حدس بزنم او به چه فکر میکند. اما میدانستم که هر چه هست، خوشایند نیست، خصوصا که او همانوقت دستش را که اینهمه مدت به دور بازویم محکم حلقه کرده بود پایین برد و در کف دستم گذاشت. دیگر حتی با انگشتانش روی دیوارهای پیادهرو خط نمیکشید.
ایتالیا همیشه تاریکتر از نادری است و حالا هم که مه کمرمقی سراسر خیابان را گرفته بود. سرمای هوا به عمق استخوان نفوذ میکرد. سرمه دوباره سکوت کرده بود، اما هنوز پژواک آن جمله وهمناکی را که چند دقیقه پیش در گوشم زمزمه کرد، میشنیدم.
به مقابل کافه ایتالیا که رسیدیم، نگاهی به یکدیگر انداختیم. من سر تکان دادم، او اما بیتفاوت با همان لبخند مرموز برای ثانیهای نگاهم کرد و بعد دوباره به روبهرو چشم دوخت. صدای پیچیدن ماشینی به داخل خیابان از پشت سر به گوش رسید و بعد نورش روی درختان هر دو سوی ایتالیا افتاد و نزدیکتر که شد، تا آخر خیابان مهآلود را روشن کرد. تا قبل از آن فکر میکردم که در خیابان تنها باشیم، اما حالا زیر نور ماشین، دو مرد عابر را دیدم که کت و شلوار خاکستریرنگ پوشیده بودند و به سمت ما قدم میزدند. لااقل در آن مهی که هر لحظه غلیظتر میشد، آنها اینگونه دیده میشدند. حتی بهنظرم رسید که هر دو دستانشان را در جیبهای کتهایشان فرو برده باشند.
آسمان غرید و چند قطره باران صورتم را خیس کرد. با اینکه همین کافی بود تا از سوز سرما به لرزه بیفتم، باران به سرعت شدت گرفت و ماشین که از کنارمان رد شد، در نور چراغش قطرات متراکم باران را دیدم که مه را میشکافتند. سرمه دستم را رها کرد تا در جیب بارانی قرمز رنگش فرو ببرد. خواستم نگاهش کنم، اما سرم را از شدت سرما نمیتوانستم تکان بدهم و تنها روبرو را نگاه میکردم و میلرزیدم. چراغهای خیابان یکی در میان روشن بودند و در این مه غلیظ نمیشد دورتر از صد قدم را دید. احساس کردم که صدای سهمگین باران دارد گوشهایم را سوراخ میکند. برای یک لحظه واقعا به این فکر افتادم که نکند شنواییام را از دست بدهم؟ آن هم حالا که دستانم از شدت سرما چیزی را احساس نمیکنند و چشمهایم در این مه چیزی را نمیبینند. پاک وحشت کرده بودم. اما وقتی که در چند قدمیمان، زیر یکی از تیرهای چراغ، دو مرد خاکستریپوش را دیدم، خیالم راحت شد.
سر چرخاندم تا سرمه را نگاه کنم. یقه لباسم که آب از آن چکه میکرد به گردنم چسبید و احساس کردم دارم یخ میزنم. در چهره سرمه اما هیچ تغییری در اثر باران و سرمای هوا نمیدیدم. خیره به روبهرو و همچنان لبخند بر لب بود. این دختر دیگر داشت دیوانهام میکرد. پشت آن لبخند چه چیزی را پنهان کرده بود که اینطور مصرانه حفظش میکرد؟
هر چه که بود، هیچوقت نخواهم فهمید. دو مرد خاکستریپوش به ما رسیدند و هر کدام یک دستش را دور بازوان سرمه حلقه کرد و او را بلند کردند. قبل از آنکه به خودم بیایم، سرمه را برده بودند. برگشتم و دیدم که چند قدم دورتر، با دست دیگر از جیب کتهایشان تفنگی درآوردند و چهار گلوله در شکم دختری که تا چند ثانیه پیش کنار من بود، خالی کردند. چهره سرمه در مه محو شده بود. دو مرد خاکستریپوش او را روی زمین انداختند و با قدمهایی سریع از آنجا دور شدند. چند لحظه بعد، بارانی قرمز سرمه تنها چیزی بود که میتوانستم ببینم.
- ع. آزاد
- دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹
- ۰۲:۳۵