- ع. آزاد
- چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
عنوان تخیلی است.
آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز میداد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بینهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر میکند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آنقدری اهمیت ندارد که به صحبتهای دوشیزه ناتالیا بیتوجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جملهاش را اینگونه آغاز کرد: «پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابهلای دندانهایش با فشار بیرون میداد، گفت: «فقط کافی بود یکی از روزنامههای امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان میشود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلیهای چیده شده کنار بار کافه اشاره میکرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلیهای چوبی بود که لبهایم را در اختیار لبهایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»
پرگوییهای ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخمهایش را مشت کرده بود، با گفتن «چه فاجعهای!» سکوت را شکست. ادای این جمله در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشهای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بیملاحظگی میشد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمتهای کافه را بررسی میکرد. نگاه او به هر جایی که میافتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزهاش با آقای کلاوسن میگشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمییافت.
کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره لخت و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دستهدار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همانطور که همه صدایش میزدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبهروز به حساب خرجهایش اضافه میشد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناسهایی فکر میکرد که از سرو پنج بطری شامپاین گرانقمیت به دست میاورد، اما جرقهای در سیاهترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمریاش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دستهدار خود فرو میرفت، چشمهایش را به یازده چهرهی غمزده و مرموز دور میز بدوزد.
[ادامه دارد]
یک روز گرم بهاری بود، در دل تاریکی غمبار سر ظهر. از آن غمهایی که آدم گمان میکند از آسمان، به شکل موجودی دو سر و سه دست نازل شده، تا گلویت را بفشارند. نشسته بودیم روی صندلیهای لهستانی روبروی قهوهخانه کوچکی که با بدسلیقگی تمام تزئین شده بود. در واقع داخل قهوهخانه آنقدر زمخت و زشت بود که به خودمان زحمت داخل شدن هم نداده بودیم. همان زمان که بیرون قهوهخانه را برای نشستن انتخاب میکردیم، با خودم گفته بودم: این اولین بار در تمام سالهای گذشته است که سر چیزی با هم تفاهم داریم، و در لحظهای که بالاخره نشستیم، دیده بودم قهوهچی (که دخترک او را باریستا خطاب میکرد) سرش را گذاشته کنار قوری و کتری آخر چهاردیواریاش و مشغول چرت زدن است. (مطمئن هستم اگر این فکر را به دخترک گفته بودم، فورا با لحن تمسخرآمیزی تصحیح کرده بود که آنها قوری و کتری نیستنند) چند دقیقهای بیشتر از نشستنمان زیر آن حجم از تاریکی سر ظهر نگذشته بود که زیر چشمی نگاهی به دخترک انداختم و متوجه شدم که او هم همین کار را کرد. از آن به بعد هر چند ثانیه یک بار زیر چشمی به هم نگاه میکردیم و فورا، انگار که اشتباهی رخ داده باشد، به روبرو زل میزدیم. باور کنید منظره مضحکی بود. آنقدر مضحک که بالاخره دخترک سکوت را شکست و گفت: "همیشه در زندگیام زمانهایی هست که برای پاک کردن وجودشان از خط سیر زمان، حاضرم سالهایی از عمرم را دو دستی تقدیم ملکالموت کنم." یکه خوردم. انتظار نداشتم چیزی بیش از یک جمله مسخره دو سه کلمهای بگوید. در واقع دهانش را که باز کرد، منتظر بودم فحشی نثار زمین و زمان کند و بعد خفه شود. همانطور که حیرتزده به روبرو خیره شده بودم، دهانم را باز کردم و گفتم: "زمانهایی را بهخاطر میآورم که حاضر بودم برای پاک کردن وجودشان از جهان، به دنیا نمیآمدم." و بعد، باز در سکوت به روبرو خیره شدیم.
آفتاب که پایین رفت و روشنایی شب بالا آمد، سایه تن دخترک روی زمین روبروی کافه افتاد. باریستا سرش را از کنار اسپرسوساز بلند کرد و وقتی نگاهی به روبرو انداخت و ما را بیرون از کافه دید، لبخندزنان با قدمهایی آرام و شمرده بیرون آمد. با لحنی دلپذیر پرسید: "چه چیزی میل دارید؟" زل زده بودم به سایه دخترک که حالا زیر پای باریستا قرار داشت و شنیدم: "یک دابل شات!" باریستا دوباره لبخندی زد و آرام رفت پشت بار قرار گرفت. نگاهی حاکی از عشق به یک یا هر دوی ما انداخت و بعد در اوج سکوتی که یادآورِ از رمقافتادگی آسمان بهاری سر ظهر بود، دو بار پشت سر هم صدای شلیک گلوله بلند شد. به خودم آمدم و چیزی جز یک سایه سیاه بزرگ در دل روشنایی خیرهکننده شب ندیدم.
Based on a true story
صفر
بلایای طبیعی نه مختص زمان خاصی هستند و نه فقط در مکانهای مشخصی اتفاق میافتند، بلکه میلیاردها سال است که سرتاسر زمین جولان میدهند. پس سیلابی شدن رودخانهها، به احتمال زیاد، تنها ناشی از اشتباهات آسمانی و دستدرازی یکی از فرشتگان به تنظیمات آب و هوا، آن هم بدون اجازه خداست.
اما باید توجه کنیم که سیل تنها تا زمانی یک بلای طبیعی است که آب به شهر، محل آسایش و زندگی مردم، صدمات جدی وارد نکند و با خودش جان و مال آنها را نبَرد. از زمانی که هزاران سال پیش اولین دولتها شکل گرفتند، تا امروز که بیش از دویست دولت و حکومت در سرتاسر جهان مشغول چپاول هستند، این نهادها مسئولیت برقراری امنیت و رفاه مردم را برعهده داشتهاند، و بدون شک آمادگی در برابر وقوع بلایای طبیعی هم یکی از این موارد امنیتی و رفاهی است.
بیایید یک هفته و اندی به عقب برگردیم: مردم استان گلستان در حال تدارک برای نوروز و جشن گرفتن یکی از معدود بهانههای باقی مانده برای شادی هستند. هوای مساعد بهاری، مثل همیشه لذت نوروز را برای شمالنشینها دوچندان کرده است. کمی دورتر از خانه و زندگی مردم، رادارها و دیگر تجهیزات هواشناسی نیز برای رصد لحظه به لحظه آسمان مستقر هستند و همانطور که زودتر هم پیشبینی میشد، تشخیص میدهند که خطر وقوع بارانهای سیلآسا جدی شده است.
یک
سیل در آققلا و چند شهر و روستای کوچک و بزرگ دیگر جاری میشود، آن هم به سبب بیتدبیریهایی که خصوصا در جنگلزدایی و بهرهبرداری غیراصولی از محیط زیست اتفاق افتاده بود. آققلا در مدت نه چندان زیادی، به زیر آب فرو میرود و ارتفاع آب بیش از یک متر بالا میآید، اما با گذشت 24 ساعت، هنوز هیچ یک از دستگاهها، نه دولت و نه سپاه و ارتش، برای امدادرسانی اعزام نشدهاند.
فضای مجازی سراسر پر از تصاویر شهر بینوایی میشود که حالا به لطف حماقتها، برای خودش ونیزی شده، جز آنکه مثل همیشه آب گلآلود است. استاندار در شهر که هیچ، در کشور نیست و مامورین امداد و نجات و سازمانهای مسئول برای مدیریت بحران، خواباند. خیلی زود عبور و مرور در شهر غیرممکن میشود و با گذشت سه روز، ارتفاع آب پایین نیامده است. به تازگی ارتش و هلال احمر به آق قلا رسیدهاند، آن هم پس از آنکه بحران سیل، به بحران بی خانمانی و کمبود خوراک و دارو گسترش یافته است.
براساس گفتههای یک نماینده مجلس و صد البته، پس از مشاهده چگونگی پیشرفت تلاشها در راستای مدیریت بحران، روشن میشود که اگر پیش از وقوع سیل، نهادهای مسئول در حالت آمادهباش قرار داشتند و بلافاصله پس از وقوع بحران، با تغییر جریان سیل و استفاده از تجهیزات پیشرفته (که البته ندارند، چون پول خرید و ساخت آنها خرج سجیل شده است) آب را از محل زندگی مردم دور میکردند، هیچگاه ارتفاع آن به یک و نیم متر نمیرسید و هیچوقت مردم به مدت سه روز، در خانههایشان حبس نمیشدند.
حالا هشت روز از وقوع بحران و پنج روز از شروع عملیات مدیریت بحران گذشته و صداوسیما، ارتش و سپاه مفتخر هستند که ارتفاع آب را به هفتاد سانتیمتر کاهش دادهاند و از کیفیت خدمات فوقالعاده خود میگویند؛ انگار نه انگار که تا روز سوم واقعه، هیچ غلطی نکرده بودند و اکنون هم تنها به انجام وظیفه خود، آن هم با نقصانهای بسیار، مشغولند.
دو
آق قلا هنوز زیر آب است که شوخی دستی فرشتگان عرش الهی دوباره شروع میشود و بیتوجه به اینکه نالایقان، بیتدبیران و دزدان بر مملکت اسلامی ما حکومت میکنند، ابرهای بارانزا را به دیگر شهرهای ناآماده میفرستند.
شیراز را آب میگیرد و مردم در خیابانها، میمیرند. هیچکس هم نمیگوید که سیل یکهو اتفاق نمیافتد و هواشناسان باید به دستگاههای مسئول اطلاعرسانی کنند تا آنها در شرایط آمادهباش قرار گیرند و دولت نیز با اعلام وضعیت اضطراری و اقدام در جهت پیشگیری، مردم را از خیابانها و مسیلها دور کند!
روبروی دروازه قرآن، همانجایی که سالها مسیل بوده و تنها کمتر از 30 سال پیش به خیابان تبدیل شده، خودروها از کول هم بالا میروند و له میشوند. به راستی چه کسی مسئول است؛ آسمان و ابرهایش یا آن بیشرفانی که برای کاهش هزینه جادهسازی (آن هم به منظور دزدیدن باقیمانده اموال) مسیل را به جاده تبدیل کردهاند؟ ساخت جاده، پل، راهآهن و دیگر موارد عمرانی، نیاز به تخصص و تحقیق دارد. زمانی که فساد در جایی ریشه دواند، نخبگان و متخصصان به حاشیه رانده شدند و اشتباهیها به سر کار رفتند، نتیجهاش همین میشود که هیچ جای مطمئنی در کشور باقی نمیماند و برای هیچ پلی، تضمین فرو نریختن و برای هیچ راهی، ضمانت فرو نرفتن، وجود نخواهد داشت.
دو و نیم
درحالی که آب به امامزاده شاهچراغ در شیراز رسیده، سیل به مردم کانکسنشین کرمانشاه نیز میرسد. یک سال و نیم گذشته و هنوز در کانکس زندگی میکنند. دو زمستان، برف و سرمای شدید را بیرون از خانه تجربه کردهاند، حالا هم مزه سیل را میچشند. مسئول بازسازی کرمانشاه و پیشگیری از خرابیهای سیل گلستان، نه من هستم، نه تویی که این را میخوانی و نه حتی نرگس کلباسی و دیگر کسانی که پول برای امدادرسانی جمع میکنند.
مسئول اطلاعرسانی، مقاومسازی، پیشگیری از خسارات بحران، امدادرسانی و بازسازی، دارد خواب اختلاس، رانتخواری، دستگیری و اعدام منتقدان و مخالفان، ساخت موشک و نشاندن آمریکا و اسرائیل بر سر جایشان را میبیند.
پایان
احتمال وقوع سیل در غرب، جنوب و در دامنههای زاگرس، دو روز پیش و یا قبلتر مطرح شده بود. حالا هم حکومت وقت دارد تا با اطلاع از اینکه این بارانها به زودی تمام نمیشوند و سیل قرار است در نقاط دیگر کشور هم رخ دهد، آماده باشد، اطلاعرسانی کند و تمام خدمات ممکن را برای پیشگیری و سپس، امداد و نجات، فراهم کند. ضمنا مردم علم غیب و تجهیزات هواشناسی ندارند که بدانند در چه زمانی از خیابانها به خانه فرار کنند.
"سخنی با بچههای توی خونه": خواهش میکنم، شرف داشته باشید و با به کار بردن واژه "بلای طبیعی" برای توجیه مرگِ ناشی از بیتدبیری، بر بیمسئولیتی دولتها و حکومت، پوشش قرار ندهید. ضمنا، اگر حکومت در جایی دارد برای نجات سیلزدگان و رفع بلا فعالیت میکند، وظیفهاش است و نه لطف او، پس لازم نیست برای انجام وظیفه (و تاکید میکنم: آن هم نه به درستی و راستی) به خودش افتخار کند.
"سخنی با بچههای توی خیابون": سیل، زلزله، آتشسوزی و هر کوفت و زهرمار دیگری که پیش آمد، این موبایل لعنتی را از جیب در نیاور! احمق! فرار کن! گوسفند نباش، یا حداقل در زمینه فرار از خطر، گوسفند باش! [فراموش نکنید که فرهنگسازی هم تا حدی وظیفه حکومت است، ولی به این فیلمبرداران نگویید.]
لینکها: هشدار خطر سیل برای آق قلا، سال 96 - هشدار ناامنی شیراز در برابر سیل، سال 95 - تصویری از مسیل کنار دروازه قرآن
پینوشت (دیماه 99). این متن ضعفهای بسیاری دارد. علاوه بر ضعفهای نگارشی اندک، اگرچه کلیت آنچه را نوشتهام هنوز باور دارم، جزئیاتی نظیر محلهای هزینهکرد حکومت، فرهنگسازی و... دارای اشکالاتیاند که ناشی از هیجانی بودن نوشتار و صد البته، باریکبینی کمتر نویسنده (نسبت به امروز) بوده است.
تخم لق:
فرهنگ فارسی عمید
تخم مرغی که زرده و سفیدۀ آن مخلوط شده باشد.