زنده‌به‌گور

یک پیچ مانده به بهشت
چند قدم دیگر مانده تا به خیابان "بهشت" برسیم. خیابانی با سه ردیف درخت بید مجنون که در پیاده‌روهایش گلدان‌های بزرگی با گل‌های رنگارنگ قرار داده‌اند و در تمام طول سال، به هر شکلی که شده، آن‌ها را سرزنده نگاه می‌دارند. بی‌شک تمام این تمهیدات و تزئینات صرفا برای آرامش خاطر صاحبان جسدهایی است که در "گورستان بهشت" دفن شده‌اند. گورستانی به وسعت یک منطقه بزرگ مسکونی که دومین شهردار شهر با هزینه هنگفتی زمین‌هایش را آزادسازی کرد و شهردارهای بعدی هر کدام با هزینه‌های بیشتری، به گسترش و زیباسازی آن پرداختند.
در واقع هر گاه به یاد این گورستان می‌افتم، ناخواسته به بی‌خانمان‌هایی فکر می‌کنم که می‌توانستند با این هزینه‌ها و این زمین‌ها، صاحب خانه و زندگی شوند و در مقابل، این اجساد نازیبا به سادگی در کوره‌های جسدسوزی بسوزند؛ به هر حال هم که قرار است تمام آن‌ها تا ابد سوزانده شوند و این تغییری در اصل ماجرا ایجاد نخواهد کرد. اما خودخواهی آدم‌ها اجازه نمی‌دهد این وسیله آرامش خاطر بازماندگان از آن‌ها گرفته شود.
بهشت
دستانم را از مچ به یک‌دیگر بسته‌اند و بازوهایم را سپرده‌اند به دو سربازی که شانه به شانه‌ام قدم می‌زنند، تا مبادا از دستشان فرار کنم. سربازها هم که گویا کاری لذت‌بخش‌تر از این در زندگیشان ندارند، با شدتی غیرقابل تحمل بازوهایم را در مشتشان می‌فشارند. مشخص است که هدفشان از این کار، چیزی جز آزردن خاطر من و در نتیجه لذت بردن خودشان نیست.
به نزدیکی آخرین پیچ قبل از خیابان بهشت که می‌رسیم، سه سایه -که گویا به ترتیب قد مرتب شده بودند- روی زمین دیده می‌شود و وقتی پا روی سایه‌ها قرار می‌دهیم، خود را در مقابل سه مرد سیاه‌پوش اتوکشیده پیدا می‌کنیم. سربازها برای لحظه‌ای هم که شده بازوهایم را رها می‌کنند و سلام نظامی می‌دهند و بعد بلافاصله، با فشاری بیشتر، دوباره به آن‌ها چنگ می‌زنند.
بازپرس، که در میان تمام افراد جمع از همه کوتاه‌قدتر است، پا پیش می‌گذارد و می‌گوید: "سلام آقای اوژن!" و وقتی به‌نظر می‌رسد که می‌خواهد دستانش را از روی عادت به جلو دراز کند، متوجه می‌شود که بنابر ضوابط خودشان دست‌هایم را بسته‌اند و نتیجتا نمی‌توانم با او دست بدهم. سلام او را با سر جواب می‌دهم و در دو خط در طول خیابان "بهشت" به راه می‌افتیم: خطی از سیاه‌پوشان در جلو و خطی از متهم و دو سرباز در پشت سر آن‌ها.
به گمانم دیگر وقتش رسیده است که درباره به کار بردن واژه متهم برای من تجدید نظر کنند. در واقع هر واژه‌ای اعم از جانی، خطاکار، بی‌گناه، گناهکار، آدم‌کش، قاتل، عاشق، معترف و سایر کلماتی که عمومیت بیشتری هم دارند، از "متهم" بهتر هستند. اگر نظر من را بخواهید، "معترف" را ترجیح می‌دهم. در واقع از صبح امروز که در سلول بزرگ و با این‌حال، تاریک زندان بیدار شدم، به ذهنم رسید که باید مرا "معترف" خطاب کنند.
گویا انتظار دارید که برایتان درباره اعترافاتم توضیح دهم، اما عجله نکنید. به‌زودی برای بار هزارم از من خواهند پرسید که آیا با دستان خودم او را کشتم؟ و زمانی که بگویم "بله!" باز خواهند پرسید که آیا مطمئن هستم؟ و آن‌قدر این سوال و جواب‌ها ادامه می‌یابد تا اینکه در نهایت بازپرس بگوید: "پس یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح بده." و آن‌وقت همه چیز را خواهید دانست.
دروازه
بالاخره به پلکان ورودی گورستان رسیدیم. تمام این مدت هم در کنار و پایین‌تر از قبرها در حال قدم زدن بودیم و اگر به این کار ادامه می‌‎‌دادیم، احتمالا چند ساعتی طول می‌کشید تا از تیررس گورستان خارج شویم. درست است! آدم‌ها زیاد می‌میرند، اما با این‌حال هنوز هم کم است. باید تعداد بیشتری از آن‌ها بمیرند تا بتوان با خیال راحت زنده ماند. به هرحال، اکنون شانه‌به‌شانه سربازها، روبه‌روی بازپرس و ماموران همراهش در ورودی گورستان ایستاده‌ام و منتظر هستم تا از دروازه گورستان بهشت عبور کنیم.
دو مامور سیاه‌پوش قد بلندی که در کنار بازپرس ایستاده‌اند، با حرکت سر به سربازها علامت می‌دهند که در جلو به راه بیفتند. به‌نظرم از نظر اصول امنیتی باید تا همین حالا هم ما در جلوی آن‌ها راه می‌رفتیم، اما به دلایل نامعلومی بازپرس هیچ‌گاه به موارد امنیتی اهمیت نمی‌دهد. حتی یک‌بار درحالیکه با دستان باز در سلولم نشسته بودم و اتفاقا یک تیر چوبی که از تختم کنده شده بود، در کنارم قرار داشت، بازپرس وارد سلول شد تا چند سوالی از من بپرسد. خوب به‌خاطر دارم که در تمام این مدت پشت به من ایستاده و انگار که با دیوار صحبت کند، به آن خیره بود و من در تمام مدت می‌توانستم سر او را با دیوار یکی کنم. اما حالا برای اولین بار بازپرس در پشت سر من قرار دارد و نیز برای اولین بار در مدت اخیر، احساس ناامنی می‌کنم.
برزخ
چند قدم در امتداد مسیر سنگ‌فرش میان گورستان برداشته‌ و در چند متری گودالی ایستاده‌ایم که تقریبا می‌توان گفت چهار یا پنج متر عمق دارد و دیواره‌هایش، تا جایی که دیده می‌شود، به دقت صاف و منظم نشده‌اند. در کنار گودال، تپه خاکی کوچکی دیده می‌شود.
بازپرس صدا می‌زند: "اوژن!" رویم را به سمت او می‌چرخانم و در چشمانش زل می‌زنم -کاری که معمولا از آن واهمه دارم. باز لب به سخن گفتن باز می‌کند: "یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح بده." عجیب به‌ظر می‌رسد. گویا این‌بار بی‌خیال سوال‌های ابتدایی شده است. می‌خواهم به او یادآوری کنم که باید چند سوال دیگر هم می‌پرسید، اما به‌نظرم فایده‌ای ندارد. روی حرف بازپرس نباید انقلت آورد. بازپرس که از مکث کوتاه من به رنج آمده، داد می‌زند: "حرامزاده! گفتم شرح ماجرا را تعریف کن!" و من باز به خودم می‌آیم: "حدود ساعت ده شب بود. دستش را گرفتم..." مشغول تعریف کردن ماجرا که می‌شوم، بازپرس دستش را به نشانه درخواست توقف بالا می‌آورد و بعد با صدایی که رفته رفته بلندتر می‌شود، ابتدا آرام و زمزمه‌وار می‌گوید: "خفه شو! محض رضای خدا خفه شو!" و بعد با لحنی عادی ادامه می‌دهد: "برای شنیدن صحبت‌های تکراری وقت ندارم. از قبل ساعت ده بگو." به او می‌گویم که همان‌طور که قبلا هم در جلسات بازپرسی بارها گفته‌ام، چیزی از قبل این ساعت به‌خاطر ندارم.
چند لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود و در این فاصله، ابری سیاه روی آفتابِ سرظهر سایه می‌اندازد. بازپرس نگاهی به آسمان می‌کند و بعد در حالیکه نفسش را با فشار از لای لب‌های تقریبا بسته‌اش بیرون می‌دهد، با آرامی و با لحنی به‌نظر محبت‌آمیز می‌گوید: "اوژن! من تمام تلاشم را برای کمک به تو کردم، اما تو نخواستی و جالا هم که ابرها بالا آمده‌اند." باز نگاهی به آسمان می‌کند و ادامه می‌دهد: "دیگر چاره‌ای نیست. دارد دیر می‌شود. از همان ساعت ده تعریف کن. اما این را بدان که من چیزی غیر از آنچه که به سرت خواهد آمد، برایت می‌خواستم."
جهنم
آسمان سر ظهر تاریک شد. معمولا انتظار نداریم که ظهرها هوا تاریک باشد، اما امروز همه چیز به هم پیچیده، حتی روز به شب. شروع می‌کنم به تعریف حوادث بعد از ساعت ده، اما خود متوجه نیستم که چه می‌گویم. آن‌قدر این داستان را تعریف کرده‌ام که لب‌هایم، بدون احتیار من هم می‌توانند آن را بازگو کنند و من در همان حال، قادر هستم که به چیزهای دیگر بیاندیشم.
"...دستش را گرفتم و با هم به رستورانی در نزدیکی خانه‌مان رفتیم، همان‌جایی که میزبان قرار اولمان بود..." بازپرس در سکوت و با چهره‌ای مضطرب به من خیره شده است، سربازها دیگر بازوهایم را نگرفته‌اند -البته احتمال دارد که خیلی وقت پیش بازوهایم را رها کرده باشند- و شاید در جایی پشت سر من مشغول خاک‌بازی هستند. دو مامور سیاه‌پوش هم همچنان در کنار بازپرس ایستاده‌اند و به صحبت‌های من گوش می‌کنند که حالا ناخودآگاه به اینجا رسیده است: "...هیچ حرکتی نمی‌کرد و هیچ صدایی از دهانش خارج نمی‌شد. پلک‌هایش روی چشمان سیاه رنگش را پوشانده بودند و با این حال، مستقیم به چشمانِ من خیره زل زده بودند. گاهی احساس می‌کردم که کسی از دور اسمم را صدا می‌زند و شاید هم از نزدیک دستم را تکان می‌دهد، اما هیچ کدام واقعی به‌نظر نمی‌رسید..." صدای غرش رعد در آسمان حواس همه را از شنیدن ادامه داستان پرت می‌کند، اما این هم مانع از جنب و جوش سریع لب‌هایم نیست. در همین لحظه باز دستان سربازان را احساس می‌کنم که به دور بازوهایم قفل می‌شوند. می‌خواهم بپرسم "چرا؟" اما خیال ندارم که روایت داستان را به هم بزنم: "...آسمان ابری بود و ماه دیده نمی‌شد. سرمه روی دستانم خوابیده بود و قدم‌کشان از پله‌های گورستان بالا می‌رفتم. باورم نمی‌شد که مرده است، اما چاره‌ای نداشتم جز اینکه فورا او را به دستان خاک بسپارم. این جمله‌ای که بود که پیش از رسیدن به پیچ خیابان بهشت به من الهام شده بود و می‌دانستم که گریزی از آن نیست. بله، سرمه را روی دستان خودم به گورستان آوردم و برای آخرین بار زل زدم به چشمان بسته‌ای که در دل سیاهی شب دلربایی می‌کردند. غرش رعد را که شنیدم، قدم‌هایم را سریع‌تر کردم تا فورا قبری خالی پیدا کنم. او را با قدرتی بی‌نهایت به سینه‌ام می‌فشردم و در گورستان می‌دویدم. به بالای سر قبری عمیق که رسیدم..." سربازها دوباره بازوانم را رها می‌کنند. آن‌قدر غرق در شنیدن روایتی که خود تعریف می‌کردم بودم که متوجه نشدم چطور به بالای سر آن گودال چهار یا پنج متری رسیدیم، اما این‌ موارد اکنون اهمیت کمی دارند. در واقع چیزی جز روایت تکراری آن شب مهم نیست: "...خاک‌ها را که رویش می‌ریختم، احساس می‌کردم که مدام از پشت سر کسی صدایم می‌زند. مطمئن بودم که خیالاتی شده‌ام و در این تاریکی و زیر بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود، هیچ‌کس ممکن نیست در گورستان حضور داشته باشد. قدرت دستانم آن شب بیش از همیشه بود و برای همین با سرعت زیادی خاک‌ها را از آن تپه خاکی به داخل گودال می‌ریختم..." دستانم را آرام به بالا تکان می‌دهم، اما هر بار با لگدی آن را پس‌زنند. سربازها با حالتی ماشینی و با سرعتی باورنکردنی، خاک‌ها را از تپه کنار گودال به درون آن و روی من می‌ریزند. باید به آن‌ها بگویم که من زنده‌ام، اما نمی‌شود. اگر بخواهم چیزی بگویم باید تعریف کردن روایت را متوقف کنم و این چیزی نیست که دلخواه بازپرس باشد. احتمالا پای راستم تحت تاثیر فشاری که حین انداخته شدنم در گودال به آن وارد شد، شکسته باشد و برای همین درد زیادی دارد. دیگر توان ایستادن در من نیست و بقیه ماجرا را در حالی برای بازپرس تعریف می‌کنم که کف گودال نشسته‌ام. در همین حال، سربازها خاکی را که حالا زیر باران گِل شده است روی من می‌ریزند. به زودی روایت آن‌شب تمام و ماجرای به خاک سپردن سرمه برای همیشه از خاطرم محو می‌شود.
  • ع. آزاد
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸

True Story or How I Learned to Stop Being Perfectionist and Love Things The Way They Are

عنوان تخیلی است.

  • ع. آزاد
  • جمعه ۲۷ ارديبهشت ۹۸

سه حادثه ناگوار در تهران و پاریس

آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز می‌داد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بی‌نهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر می‌کند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آن‌قدری اهمیت ندارد که به صحبت‌های دوشیزه ناتالیا بی‌توجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جمله‌اش را اینگونه آغاز کرد: «پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابه‌لای دندان‌هایش با فشار بیرون می‌داد، گفت: «فقط کافی بود یکی از روزنامه‌های امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان می‌شود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلی‌های چیده شده کنار بار کافه اشاره می‌کرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلی‌های چوبی بود که لب‌هایم را در اختیار لب‌هایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»

پرگویی‌های ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخم‌هایش را مشت کرده بود، با گفتن «چه فاجعه‌ای!» سکوت را شکست. ادای این جمله‌ در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشه‌ای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بی‌ملاحظگی می‌شد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمت‌های کافه را بررسی می‌کرد. نگاه او به هر جایی که می‌افتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزه‌اش با آقای کلاوسن می‌گشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمی‌یافت.

کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره لخت و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دسته‌دار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همان‌طور که همه صدایش می‌زدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبه‌روز به حساب خرج‌هایش اضافه می‌شد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناس‌هایی فکر می‌کرد که از سرو پنج بطری شامپاین گران‌قمیت به دست می‌اورد، اما جرقه‌ای در سیاه‌ترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمری‌اش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دسته‌دار خود فرو می‌رفت، چشم‌هایش را به یازده چهره‌ی غم‌زده و مرموز دور میز بدوزد.

[ادامه دارد]

  • ع. آزاد
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۸

سایه دخترک در تاریکی

یک روز گرم بهاری بود، در دل تاریکی غم‌بار سر ظهر. از آن غم‌هایی که آدم گمان می‌کند از آسمان، به شکل موجودی دو سر و سه دست نازل شده‌‌، تا گلویت را بفشارند. نشسته بودیم روی صندلی‌های لهستانی روبروی قهوه‌خانه کوچکی که با بدسلیقگی تمام تزئین شده بود. در واقع داخل قهوه‌خانه آن‌قدر زمخت و زشت بود که به خودمان زحمت داخل شدن هم نداده بودیم. همان زمان که بیرون قهوه‌خانه را برای نشستن انتخاب می‌کردیم، با خودم گفته بودم: این اولین بار در تمام سال‌های گذشته است که سر چیزی با هم تفاهم داریم، و در لحظه‌ای که بالاخره نشستیم، دیده بودم قهوه‌چی (که دخترک او را باریستا خطاب می‌کرد) سرش را گذاشته کنار قوری و کتری آخر چهاردیواری‌اش و مشغول چرت زدن است. (مطمئن هستم اگر این فکر را به دخترک گفته بودم، فورا با لحن تمسخرآمیزی تصحیح کرده بود که آن‌ها قوری و کتری نیستنند) چند دقیقه‌ای بیشتر از نشستن‌مان زیر آن حجم از تاریکی سر ظهر نگذشته بود که زیر چشمی نگاهی به دخترک انداختم و متوجه شدم که او هم همین کار را کرد. از آن به بعد هر چند ثانیه یک بار زیر چشمی به هم نگاه می‌کردیم و فورا، انگار که اشتباهی رخ داده باشد، به روبرو زل می‌زدیم. باور کنید منظره مضحکی بود. آن‌قدر مضحک که بالاخره  دخترک سکوت را شکست و گفت: "همیشه در زندگی‌ام زمان‌هایی هست که برای پاک کردن وجودشان از خط سیر زمان، حاضرم سال‌هایی از عمرم را دو دستی تقدیم ملک‌الموت کنم." یکه خوردم. انتظار نداشتم چیزی بیش از یک جمله مسخره دو سه کلمه‌ای بگوید. در واقع دهانش را که باز کرد، منتظر بودم فحشی نثار زمین و زمان کند و بعد خفه شود. همان‌طور که حیرت‌زده به روبرو خیره شده بودم، دهانم را باز کردم و گفتم: "زمان‌هایی را به‌خاطر می‌آورم که حاضر بودم برای پاک کردن وجودشان از جهان، به دنیا نمی‌آمدم." و بعد، باز در سکوت به روبرو خیره شدیم.

آفتاب که پایین رفت و روشنایی شب بالا آمد، سایه تن دخترک روی زمین روبروی کافه افتاد. باریستا سرش را از کنار اسپرسوساز بلند کرد و وقتی نگاهی به روبرو انداخت و ما را بیرون از کافه دید، لبخندزنان با قدم‌هایی آرام و شمرده بیرون آمد. با لحنی دلپذیر پرسید: "چه چیزی میل دارید؟" زل زده بودم به سایه دخترک که حالا زیر پای باریستا قرار داشت و شنیدم: "یک دابل شات!" باریستا دوباره لبخندی زد و آرام رفت پشت بار قرار گرفت. نگاهی حاکی از عشق به یک یا هر دوی ما انداخت و بعد در اوج سکوتی که یادآورِ از رمق‌افتادگی آسمان بهاری سر ظهر بود، دو بار پشت سر هم صدای شلیک گلوله بلند شد. به خودم آمدم و چیزی جز یک سایه سیاه بزرگ در دل روشنایی خیره‌کننده شب ندیدم.

Based on a true story

  • ع. آزاد
  • جمعه ۱۶ فروردين ۹۸

سیل؛ بلای طبیعی یا بلای بی‌تدبیری؟

صفر

بلایای طبیعی نه مختص زمان خاصی هستند و نه فقط در مکان‌های مشخصی اتفاق می‌افتند، بلکه میلیاردها سال است که سرتاسر زمین جولان می‌دهند. پس سیلابی شدن رودخانه‌ها، به احتمال زیاد، تنها ناشی از اشتباهات آسمانی و دست‌درازی یکی از فرشتگان به تنظیمات آب و هوا، آن هم بدون اجازه خداست.

اما باید توجه کنیم که سیل تنها تا زمانی یک بلای طبیعی است که آب به شهر، محل آسایش و زندگی مردم، صدمات جدی وارد نکند و با خودش جان و مال آن‌ها را نبَرد. از زمانی که هزاران سال پیش اولین دولت‌ها شکل گرفتند، تا امروز که بیش از دویست دولت و حکومت در سرتاسر جهان مشغول چپاول هستند، این نهادها مسئولیت برقراری امنیت و رفاه مردم را برعهده داشته‌اند، و بدون شک آمادگی در برابر وقوع بلایای طبیعی هم یکی از این موارد امنیتی و رفاهی است.

بیایید یک هفته و اندی به عقب برگردیم: مردم استان گلستان در حال تدارک برای نوروز و جشن گرفتن یکی از معدود بهانه‌های باقی مانده برای شادی هستند. هوای مساعد بهاری، مثل همیشه لذت نوروز را برای شمال‌نشین‌ها دوچندان کرده است. کمی دورتر از خانه و زندگی مردم، رادارها و دیگر تجهیزات هواشناسی نیز برای رصد لحظه به لحظه آسمان مستقر هستند و همان‌طور که زودتر هم پیش‌بینی می‌شد، تشخیص می‌دهند که خطر وقوع باران‌های سیل‌آسا جدی شده است. 

یک

سیل در آق‌قلا و چند شهر و روستای کوچک و بزرگ دیگر جاری می‌شود، آن هم به سبب بی‌تدبیری‌هایی که خصوصا در جنگل‌زدایی و بهره‌برداری غیراصولی از محیط زیست اتفاق افتاده بود. آق‌قلا در مدت نه چندان زیادی، به زیر آب فرو می‌رود و ارتفاع آب بیش از یک متر بالا می‌آید، اما با گذشت 24 ساعت، هنوز هیچ یک از دستگاه‌ها، نه دولت و نه سپاه و ارتش، برای امدادرسانی اعزام نشده‌اند.

فضای مجازی سراسر پر از تصاویر شهر بی‌نوایی می‌شود که حالا به لطف حماقت‌ها، برای خودش ونیزی شده، جز آنکه مثل همیشه آب گل‌آلود است. استاندار در شهر که هیچ، در کشور نیست و مامورین امداد و نجات و سازمان‌های مسئول برای مدیریت بحران، خواب‌اند. خیلی زود عبور و مرور در شهر غیرممکن می‌شود و با گذشت سه روز، ارتفاع آب پایین نیامده است. به تازگی ارتش و هلال احمر به آق قلا رسیده‌اند، آن هم پس از آنکه بحران سیل، به بحران بی خانمانی و کمبود خوراک و دارو گسترش یافته است.

براساس گفته‌های یک نماینده مجلس و صد البته، پس از مشاهده چگونگی پیشرفت تلاش‌ها در راستای مدیریت بحران، روشن می‌شود که اگر پیش از وقوع سیل، نهادهای مسئول در حالت آماده‌باش قرار داشتند و بلافاصله پس از وقوع بحران، با تغییر جریان سیل و استفاده از تجهیزات پیشرفته‌ (که البته ندارند، چون پول خرید و ساخت آن‌ها خرج سجیل شده است) آب را از محل زندگی مردم دور می‌کردند، هیچ‌گاه ارتفاع آن به یک و نیم متر نمی‌رسید و هیچ‌وقت مردم به مدت سه روز، در خانه‌هایشان حبس نمی‌شدند.

حالا هشت روز از وقوع بحران و پنج روز از شروع عملیات مدیریت بحران گذشته و صداوسیما، ارتش و سپاه مفتخر هستند که ارتفاع آب را به هفتاد سانتی‌متر کاهش داده‌اند و از کیفیت خدمات فوق‌العاده خود می‌گویند؛ انگار نه انگار که تا روز سوم واقعه، هیچ غلطی نکرده بودند و اکنون هم تنها به انجام وظیفه خود، آن هم با نقصان‌های بسیار، مشغولند.

دو

آق قلا هنوز زیر آب است که شوخی دستی فرشتگان عرش الهی دوباره شروع می‌شود و بی‌توجه به اینکه نالایقان، بی‌تدبیران و دزدان بر مملکت اسلامی ما حکومت می‌کنند، ابرهای باران‌زا را به دیگر شهرهای ناآماده می‌فرستند.

شیراز را آب می‌گیرد و مردم در خیابان‌ها، می‌میرند. هیچ‌کس هم نمی‌گوید که سیل یکهو اتفاق نمی‌افتد و هواشناسان باید به دستگاه‌های مسئول اطلاعرسانی کنند تا آن‌ها در شرایط آماده‌باش قرار گیرند و دولت نیز با اعلام وضعیت اضطراری و اقدام در جهت پیشگیری، مردم را از خیابان‌ها و مسیل‌ها دور کند!

روبروی دروازه قرآن، همان‌جایی که سال‌ها مسیل بوده و تنها کمتر از 30 سال پیش به خیابان تبدیل شده، خودروها از کول هم بالا می‌روند و له می‌شوند. به راستی چه کسی مسئول است؛ آسمان و ابرهایش یا آن بی‌شرفانی که برای کاهش هزینه جاده‌سازی (آن هم به منظور دزدیدن باقیمانده اموال) مسیل را به جاده تبدیل کرده‌اند؟ ساخت جاده، پل، راه‌آهن و دیگر موارد عمرانی، نیاز به تخصص و تحقیق دارد. زمانی که فساد در جایی ریشه دواند، نخبگان و متخصصان به حاشیه رانده شدند و اشتباهی‌ها به سر کار رفتند، نتیجه‌اش همین می‌شود که هیچ جای مطمئنی در کشور باقی نمی‌ماند و برای هیچ پلی، تضمین فرو نریختن و برای هیچ راهی، ضمانت فرو نرفتن، وجود نخواهد داشت. 

دو و نیم

درحالی که آب به امامزاده شاهچراغ در شیراز رسیده، سیل به مردم کانکس‌نشین کرمانشاه نیز می‌رسد. یک سال و نیم گذشته و هنوز در کانکس زندگی می‌کنند. دو زمستان، برف و سرمای شدید را بیرون از خانه تجربه کرده‌اند، حالا هم مزه سیل را می‌چشند. مسئول بازسازی کرمانشاه و پیشگیری از خرابی‌های سیل گلستان، نه من هستم، نه تویی که این را می‌خوانی و نه حتی نرگس کلباسی و دیگر کسانی که پول برای امدادرسانی جمع می‌کنند.

مسئول اطلاعرسانی، مقاوم‌سازی، پیشگیری از خسارات بحران، امدادرسانی و بازسازی، دارد خواب اختلاس، رانت‌خواری، دستگیری و اعدام منتقدان و مخالفان، ساخت موشک و نشاندن آمریکا و اسرائیل بر سر جایشان را می‌بیند. 

پایان

احتمال وقوع سیل در غرب، جنوب و در دامنه‌های زاگرس، دو روز پیش و یا قبل‌تر مطرح شده بود. حالا هم حکومت وقت دارد تا با اطلاع از اینکه این باران‌ها به زودی تمام نمی‌شوند و سیل قرار است در نقاط دیگر کشور هم رخ دهد، آماده باشد، اطلاعرسانی کند و تمام خدمات ممکن را برای پیشگیری و سپس، امداد و نجات، فراهم کند. ضمنا مردم علم غیب و تجهیزات هواشناسی ندارند که بدانند در چه زمانی از خیابان‌ها به خانه فرار کنند.

"سخنی با بچه‌های توی خونه": خواهش می‌کنم، شرف داشته باشید و با به کار بردن واژه "بلای طبیعی" برای توجیه مرگِ ناشی از بی‌تدبیری، بر بی‌مسئولیتی دولت‌ها و حکومت، پوشش قرار ندهید. ضمنا، اگر حکومت در جایی دارد برای نجات سیل‌زدگان و رفع بلا فعالیت می‌کند، وظیفه‌اش است و نه لطف او، پس لازم نیست برای انجام وظیفه (و تاکید می‌کنم: آن‌ هم نه به درستی و راستی) به خودش افتخار کند. 

"سخنی با بچه‌های توی خیابون": سیل، زلزله، آتش‌سوزی و هر کوفت و زهرمار دیگری که پیش آمد، این موبایل لعنتی را از جیب در نیاور! احمق! فرار کن! گوسفند نباش، یا حداقل در زمینه فرار از خطر، گوسفند باش! [فراموش نکنید که فرهنگ‌سازی هم تا حدی وظیفه حکومت است، ولی به این فیلمبرداران نگویید.]

لینک‌ها: هشدار خطر سیل برای آق قلا، سال 96 - هشدار ناامنی شیراز در برابر سیل، سال 95 - تصویری از مسیل کنار دروازه قرآن

پی‌نوشت (دی‌ماه 99). این متن ضعف‌های بسیاری دارد. علاوه بر ضعف‌های نگارشی اندک، اگرچه کلیت آن‌چه را نوشته‌ام هنوز باور دارم، جزئیاتی نظیر محل‌های هزینه‌کرد حکومت، فرهنگ‌سازی و... دارای اشکالاتی‌اند که ناشی از هیجانی بودن نوشتار و صد البته، باریک‌بینی کم‌تر نویسنده (نسبت به امروز) بوده است. 

  • ع. آزاد
  • دوشنبه ۵ فروردين ۹۸
گاهی من می‌نویسم، گاهی اون.
دیوار
Mad Rush
Philip Glass, Lisa Moore


تخم لق:
فرهنگ فارسی عمید
تخم مرغی که زرده و سفیدۀ آن مخلوط شده باشد.