خاک روی کلمات عنوان را پوشانده است

تو را در قبر می‌گذارند. زنده‌ای؟ نمی‌توان گفت. برای آن‌کس که "خودِ" خود را گم کرده است، مردن چه معنایی دارد، و برای آنان که او را همواره در این حالت یافته‌اند، ایستادنش روی خاک یا خوابیدنش زیر آن؟ تو را در قبر می‌گذارند. نفس می‌کشی؟ سنگینی خاکی را که مشت‌مشت در دهان و بینی‌ات می‌ریزند تحمل‌ناپذیرتر می‌یابی، یا احساس خلأ را در دنیایی که هوایش از ریه‌هایت فراری بود؟ تو را در قبر می‌گذارند. احساس تنهایی می‌کنی؟ بی‌کسیِ قابل انتظارت را در زیر خاک تنهاتر می‌بینی، یا چشم‌پوشی دنیای روی آن را بر دردی که سینه‌ات را سوراخ می‌کرد؟ تو را در قبر می‌گذارند. سیگار زیر خاک هم می‌سوزد؟ نه.

  • ع. آزاد
  • يكشنبه ۴ آبان ۹۹

per se

چیزی جز حقیقت زیبا نیست. آن‌چه در خود، صعب، دردناک و ملال‌انگیز است، در مقابل دیدگان، زیبا و پرجذبه است. از همین رو است که هنر هر چه به حقیقتِ اندوه‌بار و هولناک زندگی نزدیک‌تر باشد، برای آنان که ماهیت زندگی را درک کرده‌اند، زیباتر و متعالی‌تر به‌نظر می‌رسد. حال‌آنکه آفرینش هنری کاذب، نظیر آن‌چه که توده‌ی عوام به آن چنگ می‌زند و می‌پرستد، در راستای فریفتن دیدگان و باورها اتفاق می‌افتد و به مردمان امید و شوق واهی تزریق می‌کند، و آن‌ها را از درک ماهیت رنج‌بار حیات دور نگه می‌دارد.

  • ع. آزاد
  • دوشنبه ۲۸ مهر ۹۹

ملال یا: به سلامتیِ آن چشمان خسته

لای در اتاق باز است و نور کم‌سویی به درون می‌تابد. اگر در را هم ببندم، دیگر چیزی باقی نمی‌ماند. تاریکی. چراغ همسایه روبرویی هم خاموش است و نوری از پنجره اتاق را روشن نمی‌کند. از همین نور است که تشخیص می‌دهم بیدارند یا خواب. نه این‌که ساعات خواب و بیداری آن‌ها برایم اهمیتی داشته باشد. نه. صرفا متوجه می‌شوم و راهی هم برای بی‌توجهی به آن نیست. چرا که شب‌ها، خیلی از اوقات به نور خانه‌ی آن‌ها برای روشنایی اتاقم اکتفا می‌کنم. اما امشب کمی زودتر از شب‌های پیش خوابیده‌اند. برای همین مجبور شدم لای در اتاق را باز بگذارم تا کمی نور به درون بیاید. سیاهی ترسناک نیست، اما دیگر خیلی هم به آن علاقه‎‌ای ندارم. غیر از این‌ها، در تاریکی نور قرمز رنگِ سیگار هم هست. نوری که هنگام کام گرفتن روشن‌تر می‌شود و صدای وزوز سوختن توتون آن را همراهی می‌کند. البته دیگر به سیگار نگاه شاعرانه ندارم تا صدایش را، نورش را یا سایه‌ی دودش را بر دیوار به چیزی تشبیه کنم. از یک جایی به بعد، همه چیز عادی می‌شود. و حالا به هیچ چیز نگاه شاعرانه ندارم. انگار که همه چیز عادی و حوصله‌سربر شده باشد. ملال است که از در و دیوار می‌بارد.

پنکه که روی پایه بلندش صبح تا شب، و شب تا صبح، بی‌وقفه می‌چرخد و باد می‌زند و حتی یک لحظه هم خاموشی ندارد، هر بار که چشمم به‌ش می‌افتد، برایم یادآور عبث بودن نفس کشیدن می‌شود. نفس کشیدن، و نه زندگی کردن. چرا که ملالت‌باری دم و بازدمِ بی‌وقفه‌ی ما، از پوچی چرخه خواب و بیداری واضح‌تر است. اما شاید هم نه. اگر فراموش نکنیم، بی‌همه‌چیزیِ آن هم به خوبی روشن است. آخر چرا؟ چرا باید ادامه داد؟ چرا باید یک بار دیگر بیدار شد؟ فردا با امروز چه تفاوتی دارد؟ همان کارهای همیشگی برای فراموش کردنِ دردِ وجود داشتن. کله‌ام می‌خارد.

خودم را لای همه چیز می‌اندازم. لای اخبارِ زجرآور، لای موسیقی، لای کتاب‌ها، و خب چرا دروغ؟ این روزها انگار که بیشتر از تمام زندگی‌ام، لای ابتذال. تمام تلاشم را کرده‌ام و می‌کنم تا افسردگی سراغم نیاید. اخبار را می‌خوانم و به یک یک انسان‌هایی که در هر خبر حضور دارند فحش و ناسزا می‌دهم. جاکش‌های سرمایه‌دار، آخوندهای حرامزاده، حکومت‌های لجن‌مال، و مردم احمق. هر بار عصبانی می‌شوم. چرا این حجم از کثافت از سر و کول دنیا بالا می‌رود؟

از کتابی به کتاب دیگر می‌پرم. اندیشه‌های مارکس را می‌خوانم و احساس می‌کنم آرام آرام شوری در وجودم برانگیخته می‌شود. شور پیوستن به احزاب (کدام حزب؟). شور مقابله با سرمایه‌داریِ کثافت. اما باز از خودم می‌پرسم که چرا؟ و جوابش روشن است: فراموشی. باید خودم را به چیزی پیوند بزنم، در چیزی گم، و با چیزی همسان بشوم تا بتوانم دردِ وجود داشتن را فراموش کنم.

در کتابفروشی که بودم، ناگهان نگاهم به کتاب لاکان افتاد. چیزی در درونم آن را انتخاب کرد و حتی فرصت فکر کردن درباره آن هم به من نداد. بی‌معطلی برش داشتم و خریدمش. مدت مدیدی بود که می‌خواستم ببینم این مرد با آن اسم لای‌ کان نرویش چه می‌گوید. یک شب تمام تا صبح بیدار ماندم و چهار فصل را خواندم. روز بعد اما احساس کردم که هیچ چیز از زبانِ دشوار و کلمات بی‌معنایش درک نمی‌کنم. سنگینی خروارها آوار روی سرم خراب شد. پس از مدت‌ها چنین کتابی را برای خواندن انتخاب کرده بودم، و اعتماد به نفسم را خدشه‌دار کرد. وقتی چیزی را نمی‌فهمم احساس می‌کنم که در این نفهمیدن تنها هستم. یک موجودِ کم‌هوشِ بی‌شعور. حتی یادداشت ویراستار انگلیسی که می‌گفت "درک این مفاهیم بسیار دشوار است" هم کمک خاصی نکرد. شور سابق را برای بسط دادن اندیشه‌هایم و فهمم از جهان ندارم. خیلی وقت است که حتی به سراغ موضوعات موردعلاقه‌ام هم، مثلا نورولوژی و علوم اعصاب، نرفته‌ام.

خواندن خاطرات سیلویا پلات هم آزارم می‌دهد. برای اولین بار موقع خواندن یک کتاب به خودم گفتم "چرا من نمی‌توانم مثل او بنویسم؟". و بعد فکر کردم که نکند چون او یک زن است چنین سوالی از خودم می‌پرسم؟ چرا موقع خواندن نوشته‌های کافکا، یا تولستوی، یا کامو، یا هر مرد دیگری، چنین سوالی از خودم نپرسیده بودم؟ به خودتخریبی مزمنی روی آورده‌ام. باید به هر صورت به خودم اثبات کنم که کثافتی بیش نیستم. یک کثافتِ تهی از هم‌دردی و احساسات انسانی؛ یک احمق که حتی سوژه‌ی لاکانی را هم درک نمی‌کند؛ یک بی‌چیز که حتی به خوبیِ یک زنکه‌ی احساساتی هجده ساله هم نمی‌تواند بنویسد؛ یک زن‌ستیز.

اما حداقل این است که این منم. این خودتخریب‌گرِ خسته، در آستانه‌ی بازگشت به افسردگی‌ای که حتی دلم برایش تنگ شده بودم، منم. دیگر خبری از قرص‌ها و داروهای روانپزشکی نیست. بدون آن‌ها راحت‌ترم. یا حداقل، واقعی‌ترم. حالا "واقع" هر چه که می‌خواهد باشد. 

  • ع. آزاد
  • جمعه ۳ مرداد ۹۹

آن‌جا که راوی دست به خودکشی می‌زند

معنای کلمه سرنوشت برای‌ش دگرگون شده بود. ارجاع به فیلسوفان در این زمان چیزی جز طنزی مسخره‌آمیز به نظرش نمی‌رسید. مرد از خودکشی جان سالم به در برده بود، اما در همان حال، جهان خودش را کشته بود. یک اپیدمی بزرگ فلسفی؟ یک فکر پوچ که سراسر زمین را آلوده ساخته بود؟ روزنامه‌ها وقایع را مو به مو ذکر کرده بودند، البته تا زمانی که خبرنگاری برای یادداشت‌برداری زنده بود. خواندن یادداشت‌های دیگران هم اما کاری بس طاقت‌فرسا و بیهوده به چشم او می‌آمد. 

خیابان دراز و طویلی که بار خاطرات روزها و شب‌های زندگی او و میلیون‌ها انسان دیگر را به دوش می‌کشید، حالا در اوج روشنایی روز، برای‌ش تنهایی تاریکی به بار می‌آورد. یک کابوس واقعی بود. او خود را بیدارترین و در عین حال، خواب‌زده‌ترین انسان تمام دوران‌‌ها می‌دانست. همه این‌ها اما چیزی جز یک حقیقت بی‌نظیر نبود.

زمان هیچ‌گاه این چنین بار حقیقت را از دوش خود بر زمین نگذاشته بود و زمین که تاب تحمل چنین بار سنگینی را بر دوش خود نمی‌توانست کشید، ناچار به قتل نفس دست زده بود. او حالا تنها هنرمند، تنها فیلسوف، تنها مرد و تنها انسان زنده زمین بود. چنین سرنوشتی بی‌شک او را دیوانه ساخته بود، اما از پذیرش این واقعیت نیز سر باز می‌زد.

او را مقصر نخواهیم دانست. پذیرش چنین سرنوشت دور از باوری برای خیال‌پردازترین انسان‌ها نیز غیرممکن بود، حال آن‌که او هیچ‌گاه دنیای خیال را حتی بر واقعیت مشمئزکننده زندگی‌اش نیز ترجیح نداده بود.

اواسط خیابان، جایی که خیابان دیگری آن را در عرض می‌بُرید، راهش را به راست کج کرد و خیلی زود در مقابل پنجره خاموش کافه‌ای که سال‌ها، روزهای تنهایی و غیرتنهایی‌اش را در آن سپری ساخته بود، ایستاد. از هیچ لبخند و خوش‌آمدگویی خبری نبود و بی‌شک خبری هم نمی‌آمد. در موقعیتی که تنها انسان زنده بر روی زمین باشی، ارزش‌های اخلاقی، بی‌نیاز از هر گونه توضیح، تفسیر و استدلال، نقش می‌بازند. این بود که شیشه پنجره‌های کافه را شکست و از لابه‌لای خرده‌شیشه‌ها، وارد آن شد و با خیالی راحت، البته اگر چنین چیزی ممکن بود، بر سر میزی نشست که پیش از این، هر بار می‌توانست در ساعات شلوغ کافه آن را از آن خود کند، احساس پیروزی به او دست می‌داد. 

پیروزی؟ موفقیت؟ شکست؟ حالا دیگر کوچک‌ترین بار معنایی نمی‌توان برای این واژگان متصور شد. او موفق‌ترین و شکست‌خورده‌ترین است، آن‌چنان‌که مادامی که نفس می‌کشد، زنده‌ترین و مرده‌ترینِ انسان‌های تمام طول تاریخ نیز خواهد بود. حال اما چه کسی می‌تواند حساب این همه عنوان و لقب را با او صاف کند؟ او که رعیتی تنهاست، پادشاه زمین نیز هست. فلسفه در برابر او فرو می‌پاشد و منطق، با شرمندگی‌ای بی‌انتها، راه را بر هرگونه استدلالی باز می‌سازد.

اما تنها این منم، راوی این داستان، که این چنین به استدلالات می‌اندیشم و اما او، تماما خودش را به دست تقدیر سپرده است. تقدیری که حالا، اگر فکر می‌کرد، باید از خود درباره مقدرکننده‌اش می‌پرسید. چه تقدیری، جز ناخودآگاهی بیمار و بی‌عرضه که او را، در اوج پادشاهی، بر پشت میز یک قهوه‌خانه می‌نشاند؟ راوی نیز، که من باشم، این‌جا نقشی خداگونه دارد. دانای کل هستم، اما خود نیز از وجود خود بی‌اطلاع. او را، تنها کسی را که بر زمین تنفس می‌کند، می‌توانم در میان دو انگشت خود بالا و پایین و چپ و راست کنم و درباره‌اش بنویسم، اما در انتها، این خود اوست، که در بندِ آن ناآگاهیِ خالی از منطق و راستی، دست به عمل می‌زند.

اما من کیستم؟ هیچ‌کس آیا تا به حال از خود پرسیده است که در یک روایت آخرالزمانی، راوی از کجا سر و کله‌اش پیدا می‌شود؟ او که دانای کل است، چرا به یاری آنان که در غل و زنجیر تقدیر، به آخر زندگی‌شان رسیده‌اند، نمی‌شتابد؟ آه، اشتباه نکنید! هیچ‌کس این‌جا برای دیگری دل نمی‌سوزاند و ماجرا اصلا این چنین نیست. این تنها یک پرسش ساده است، و اگر این‌چنین ساده، با یک سوال خود را به ورطه ابتذالِ انسان‌دوستی می‌اندازی، همین‌جا متوقف شو و خواندن را ادامه نده. البته برای من هم سوالاتی پیش آمده است و باید بروم جواب آن‌ها را هر چه سریع‌تر پیدا کنم. از این‌جا به بعد را کسی روایت نخواهد کرد. من باید به کاراکتر داستانم بپیوندم و از او سوالاتی بپرسم. این‌طور که به‌نظر می‌رسد، من نیز یک تماشاچی بیش نبوده‌ام و دانای کل، در تمام این سالیان دراز، عنوانی گزاف برای من بوده است. راوی، با تمام قدرت خداگونه‌اش، تنها آن‌چه را می‌بیند و روایت می‌کند، که قهرمان بخواهد. و اجازه دهید که این را نیز گوش‌زد کنم: قهرمان هیچ چیز نمی‌خواهد، جز آن‌چه باید. تقدیر به کثیف‌ترین شکل ممکن این چنین است. خدایتان نگهدار، خواننده عزیز!

 

[آزمایش نخست: ورود راوی به بطن داستان / نتیجه: یک آزمایش شکست‌خورده]

  • ع. آزاد
  • جمعه ۲۳ اسفند ۹۸

رویارویی نهایی

زمانی که اولین ورق از آن قرص‌ها را یک‌جا می‌بلعیدم، به جمله کامو هم فکر می‌کردم. نه آن یکی که می‌گوید خودکشی تنها مسئله واقعی فلسفه است، بلکه آن دیگری که می‌گوید "مردم به ندرت از روی فکر دست به خودکشی می‌زنند" و برایم سوال بود که این مسئله درباره من چگونه است؟ آیا پوچی جهان برایم به قدر کافی یقینی شده است و یا رنج حضور در آن است که من را به این کار وا می‌دارد؟ اگرچه این دو مفهوم، قرابت تنگاتنگی دارند، اما تفاوت‌های معنایی‌ای هم برای من ایجاد می‌کنند، که فعلا درباره‌شان مطمئن نیستم، اما باز به این سوال برخواهم گشت.

اما پیش از آن، باید درباره این‌که چرا دومین ورق و سومینِ آن‌ها را بلعیدم فکر کنم. خوردن دومین ورق از آن قرص‌ها، صرفا برای جلوگیری از این بود که نکند اتفاقی جز مردن برایم بیفتد و باقی‌اش هم _که در بستنی یک کافه انداختم و خوردم_ جهت محکم‌کاری بود. اما این‌که اکنون، لابه‌لای بالا و پایین‌های عصبی‌ام اینجا نشسته‌ام، و دارم درباره ورق به ورق این قرص‌ها می‌نویسم، بیشتر به این‌خاطر است که باید مطمئن شوم که همه این اتفاقات به واقع رخ داده‌اند و جعل ذهن بیمار من نیستند. در واقع، مدارک بیمارستان، گواهی دادن خانواده، صحبت‌های پارتنرم و حافظه رو به زوال رفته خودم، اطمینان کافی به من نمی‌بخشند. خصوصا که تناقضات در این میان، روحم را می‌خراشند و نه‌تنها از تکرار ارتکاب به مرگ باز نمی‌دارندم، بلکه پالس مداومی از تمایل برای پایان بخشیدن به این کابوس در ذهنم پخش می‌کنند.

حالا باز باید به همان سوال اساسی "چرا؟" بازگردم. مدت‌ها بود که قصد کرده بودم در آستانه 31 سالگی به زندگی‌ام پایان دهم (اکنون 20 سال و چند روز دارم) و این نه به عنوان یک شوخی با پوچی زندگی، که به عنوان مانیفستی برای اعلام پذیرش پوچی، کنار آمدن با آن و جدی نگرفتن زندگی بود. فکر کردن به خودکشی همواره به عنوان یک گزینه در ذهن من حضور داشت، اما به سادگی پپذیرفته بودم که میل من به زندگی از مرگ بیشتر است و به همین‌خاطر، هیچ‌گاه برنامه‌ای برای ارتکاب زودهنگام به آن نداشتم. پس این احتمالا روشن می‌کند که باور یقینی من به ابزورد بودن این جهان مسببِ اصلیِ تمایلِ آنی و شدیدم برای اوردوز با آرام‌بخش نبوده است. اما تنها "احتمالا"، چرا که پوچی جهان آن‌قدر واضح است که تنها یک لحظه چشم گشودن نیاز دارد تا با تمام وجود درک شود. 

اما من باز هم کوتاه نمی‌آیم و اگرچه علاقه‌مندم بپذیرم که تنها پذیرش پوچی این جهان مسبب این رخداد بوده است، اما با نگاهی به آن روز و اتفاقاتش، درک می‌کنم که اگر چنین اتفاقی به واقع رخ داده باشد، باید محرک دیگری هم در این میان دخیل بوده باشد. محرکی آن‌قدر شدید که هیچ نامی برایش ندارم، اما خوب می‌دانم که چه مقاومتی در برابر مرگ را در هم شکسته است. 

اگرچه نوشتن همین چند صد کلمه من را به اطمینان بیشتری نزدیک کرده که چنین اتفاقی زاده خیال نبوده است، اما اختلال حافظه‌ام، نداشتن توانایی کافی برای یادآوری توالی حوادث و حالا نهراسیدنِ مطلق از مرگ، من را بیش از همیشه به این فکر وامی‌دارد که این یک توطئه ذهنی است. توطئه‌ای که دست من برای بیشتر نوشتن درباره‌اش می‌بندد و همین حالا، ذهنم را خالیِ خالی ساخته است.

اگرچه اما من زنده، پشت میز، با سیگار بهمنی بر روی لب، پست‌راکی در حال نجوای درد و خود در حال فکر کردن به پارتنری که صدها کیلومتر دورتر خوابیده است، نمی‌دانم چطور قرار است تکرار هر لحظه این پوچی را دوام آورم و چگونه می‌توانم رنج زندگی بی‌هوده در این جهان را برتابم؟ آیا امیدم برای دوباره در آغوش کشیدن او کافی است و آیا این حجم از حمایتی که از جانب او مرا لبریز کرده است، ناگزیر مرا جنون‌زده نخواهد کرد؟ چگونه می‌توانم مغز معیوبم را به بند بکشم و از آزردن عزیزترین‌هایم جلوگیری کنم؟ چیزی جز مرگ راه حل خواهد بود؟ 

به وضوح، این یک دردنامه نیست. فریاد کمک‌خواهی هم نیست (که باسنِ همه جهان لق، حامی‌ترین کسی را که می‌توان تصور کرد در کنارم دارم!). این تنها تلاشی دیگر برای جلوگیری از فائق آمدن جنون و تحلیل رفتن سلول‌های مغزی است. و البته، تلاشی برای نوشتن. تمام شد.

  • ع. آزاد
  • پنجشنبه ۱۵ اسفند ۹۸
گاهی من می‌نویسم، گاهی اون.
دیوار
Mad Rush
Philip Glass, Lisa Moore


تخم لق:
فرهنگ فارسی عمید
تخم مرغی که زرده و سفیدۀ آن مخلوط شده باشد.