مرد.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که در راه خود اسید شد و بر زمین پاشید، آخرین ته‌سیگار که به دیوار مالیده و در هوا رها و بر زمین افکنده شد، زیر تنها پل شهر که سالم مانده بود، نشست. حالا موعد به خاطر آوردن فرارسیده بود، و این عذابی است که هیچ‌کس را از آن فراری نیست. آن‌ها که مرگ را یگانه سرنوشت محتوم همه انسان‌ها می‌دانند، هنوز پایشان در دام یادآوری سرگذشت مرگ‌بار زندگی‌شان نیفتاده است.

زن.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که بارید، چتر او که به هوا خاست، قدم‌زنان، با گام‌هایی که هر یک از دیگری بلندتر بودند، از زیر باریکه‌سقف پیاده‌راه به سوی تنها پل شهر که سالم مانده بود، به راه افتاد. حالا موعد فراموشی فرارسیده بود، و او، هم‌چنان که هیچ انسان دیگری را نیز یارای آن نیست، خود را در این سنگ‌لاخ بی‌انتها، رها، تنها و بی‌جان یافته بود. در آن هنگام که او بر پل قدم می‌نهاد، باد در زیر چتر گرفتار آمد، چتر را از هم درید، شکست و بر زمین انداخت.

رهایی.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که بر قله‌های خون‌آلود شهر جویبارهایی از آب و خون روانه ساخت، زن در جست‌وجوی پناهگاهی، از رو به زیر پل در آمده و آخرین نخ سیگار را روشن کرد. نور برخاسته از آتش سیگار زن بر چهره‌ی مرددِ مرد نشست، که همچنان که خون را در کنار آب‌راه می‌بویید، در هیجان افزودن یک مرگ به آمار نامعلوم جنگ، پای خود را در تلاطم آب گرفتار می‌ساخت.