پست‌های تحت عنوان «گزارش روزهای آغازین سال...»، پس از پایان یافتن مجموعه‌شان، آرشیو می‌شوند. [به‌تخمم]

یک‌شنبه، یکم فروردین

تمام شد. دوباره تمام شد. لعنتی. همه‌چیز و هر چیزی یک روز تمام می‌شود و همین که از هر اتفاقی معمول‌تر است، مثل سگ مرا می‌ترساند. شبیه شنیدن صدای ویولنی ناکوک که نوزاد شیرخواره گاگولی روی آن آرشه می‌کشد، آن هم به‌مدت یک سوگواریِ کامل. / سنگ آن‌قدر تمام می‌شود تا ماسه شود. نه، سنگ آن‌قدر به‌سوی «مثل ماسه شدن» حرکت می‌کند تا تمام شود. _ احمقانه است. اساسا ایده اشتباهی بود. اما قرار نیست چیزی را پاک کنم. ویرایش هم نمی‌کنم. فقط اضافه می‌کنم، به هر جایی از متن که بخواهم. / پاره‌هایی بی‌ربط. عاری از معنا. عاری از هر گونه عنصر زیبا. چرا می‌نویسم؟ چرا می‌خوانی؟ بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که بی‌خیال! تجربی؟ نه، من تنها اکثر اوقات در ذهن خودم برچسب تجربی بودن به برخی چیزها می‌زنم تا از قضاوت بد درباره خودم اجتناب کنم. البته این متن اصلا مسئله‌م نیست. این یک گزارش است، یک یادداشت روزانه، یک «دقیقا همونی که توی دفتر خاطراتم ممکن بود بنویسم». / من را طرد نکن. «من»، من را ترک نکن. / تمام تنم درد می‌کند. گاهی بین هر چند جمله، به خودم می‌پیچم. بخشی از اضطرابم را کم می‌کند. درد را هم تسکین می‌دهد. به‌نظرم به خود پیچیدن، مگر برای دل‌درد، کمی رقص‌وار است. درد را تسکین می‌دهد و این خوب است. / می‌خواهم خودم را به یک بیمارستان روانی معرفی کنم. محلش را هم انتخاب کرده‌ام: «بیمارستان تخصصی اعصاب و روان شهید مدرس». پذیرش شدن هم مسئله‌ای برای من نخواهد بود. /

چقدر همه‌چیز تمام می‌شود. بعد تبدیل می‌شود به یک ریسمان بلند که در طول زمان نازک می‌شود، اما هیچ‌وقت تمام شدنش تمام نمی‌شود. طول ریسمان از درون همه بدن‌های من در هر لحظه از خط زمان، سوراخی ایجاد می‌کند و امتداد می‌یابد. ابتدای ریسمان از همه جاهای دیگر قطر بیشتری دارد. سینه‌ام حفر شده‌ست. / سیگار پشت سیگار. راه‌پله خانه واقعا بوی گوه سگ می‌گرفت. پدرم گاهی، پیش از این‌که سر همین قضیه بحث‌مان شود، گاهی از طبقه پایین بلند می‌گفت که چقدر بوی سیگار می‌آید، طوری که صدای‌ش به بالا برسد. اما حالا گل شب‌بو در راه‌پله گذاشته‌اند. مشکل حل شد. / دلم تنگ شده است. دلم تنگ خواهد شد. چقدر چیزها که از دست رفتند. برنامه‌ها، امیدها. نه من، و نه او، در شرایط روانی مناسبی برای چنین اتفاق بزرگی نبودیم. پانصد روز در گذشته را و حداقل دو سال را در آینده‌ای که پیش‌بینی کرده بودیم، پشت سر گذاشتیم. زندگی چند شانس مگر می‌دهد؟ بی‌رحمانه است. /

هفته‌ قبل، بعد از مدت‌ها او را در شهرش دیدم، آن هم برای فقط سه روز. سه روزی که در طول، زندگی بود و در عرض، پر از پارگی‌های کوچک و بزرگ؛ مثل هر چیز خوب و مثبت دیگری. حالا این را یادم آمد که در راه برگشت به خانه، شروع به نوشتن چیزی کردم، به‌عنوان یک یادآوری. یک هشدار. و قرار بود در این‌جا پست کنم، اما نکردم. یک پست معمولی بود که در انتشارش تعلل کردم و نمی‌دانم، شاید اگر زودتر این‌کار را کرده بودم، بعضی چیزها جور دیگری اتفاق می‌افتاد. متن‌ش این بود:

 

I know for a fact that love is nothing but a sequence of _complicated to understand, yet simple in nature_ electrochemical reactions in the CNS, and it contains no inherent transcendental meaning; and for that, it might be thought of as though it does not mean anything at all. But well, neither do we. In this vast void we call the universe we will never find a meaning to our existence through any means of abstraction. The implausibility of assigning whatever meaning to our objects of consciousness and our consciousness itself should necessarily mean that anything we are, and everything we have and experience, are all of the same value. So, if nothig matters and it doesn't matter that nothing matters, why should I care about anything other than what I want it to matter, because I feel like doing so? So, why wouldn't I value her love more than anyhting, and lose myself to keep her, if that's what it takes? I'm, after all, apparently incurable.

 

یک مغالطه معمولی. / نگرانم. شب سخت است، تنهایی سخت‌تر. می‌خواهم بدانم حالش چطور است؛ ضربان قلب و فشار خون و سرعت بازجذب سروتونین در سیناپس‌هایش چقدر است. هنوز وقتی قرص را می‌خورد سرش گیج می‌رود؟ / می‌دانستم که سرگیجه، لرزش، تعریق و خیلی چیزهای دیگر، عوارض معمولی برای داروهای روان‌پزشکی‌اند، اما تصور نمی‌کردم این‌قدر طول بکشند. برای من هیچ‌گاه عوارض طولانی‌مدت نداشته‌ند. / قفسم را برده‌به‌باغی نکنید، به کتاب‌خانه هم نبرید، در عوض به داروخانه ببرید. / با شرط بستن روی یک هفته و یک ماه و دو ماه و شش ماه شروع کردیم. قرار نبود وارد رابطه شویم، قرار نبود طولانی‌مدت با هم بمانیم. تا این‌که قرار بود. / چقدر همه‌چیز تمام می‌شود. / اپیزودهای سایکاتیک وارد فاز حمله‌های سایکاتیک شده‌اند. اما خوب هندل‌شان می‌کنم. یا خوب هندلم می‌کنند. فرقی ندارد. کدام وضعیت کانشسنس، وضعیت طبیعی است؟ کدام یک حقیقت بیشتری را در خود جای می‌دهد؟ از کجا معلوم تجربه ال‌اس‌دی تجربه‌ای نزدیک‌تر به حقیقت ابژکتیو جهان نباشد؟ این حتی با ماتریالیسم هم سر تضاد و تناقض ندارد. مادی‌ست، تجربه می‌شود و تنها با واکنش‌های متفاوت میان مشاهده‌گر و مشاهده‌شونده متمایز می‌شود. / چقدر حس بدی‌ست. از آن حس‌هایی که فقط در لحظه تجربه ‌شدن‌شان می‌دانی چقدر بدند. به موسیقی هم ربط دارد. به ترانه، ملودی، نقطه زیر و اوج صدای خواننده و چه‌وچه، و زمان‌هایی که قبلا آن را شنیده‌ام. سیگار هم بدترش می‌کند. نفسم می‌گیرد. /

 

دوشنبه، دوم فروردین

سه‌شنبه، سوم فروردین

چهارشنبه، چهارم فروردین