شاید یکی از دلایلی که معمولا خود را در حال تلاش برای رعایت قواعد زبانی پیدا می‌کنم (مثلا آگاهی به این‌که احتمالا همین جمله گرته‌برداری از معادل انگلیسی آن باشد)، میلی است که به تغییر دادن آن قواعد دارم. اما پیش از توضیح دادن این جمله، ابتدا نگاهی کوتاه به چیستی تغییر در زبان بیندازیم.

همیشه از پویا نبودن زبان فارسی (به عنوان اصلی‌ترین ابزار ارتباطی و درک مفهوم خود) شاکی بوده‌ام. این‌که می‌توان «شاهنامه» هزار ساله را تقریبا با همان حد از فهم خواند که اخوان و فروغ را، نشانه‌ای از عدم پویایی زبان فارسی می‌دانم و این پویا نبودن فارسی، دردناک است. با همین رویکرد، شکسپیر چهارصد ساله را با متون امروزی زبان انگلیسی مقایسه کنید. تفاوت‌ها شگرف است، تا جایی که حتی برای کسانی که انگلیسی را به‌عنوان زبان مادری به کار می‌برند، فهم واژگان و دستور زبان چهار قرن پیش انگلستان در موارد زیادی دشوار، ناآشنا و یا متفاوت با کاربرد امروزی خواهد بود.

البته در این زمینه، پژوهش‌گر ادبیات فارسی، کزازی، دیدگاه متفاوتی دارد (احتمالا بتوان مقاله او را در اینترنت پیدا کرد). تا آن‌جا که به‌خاطر دارم، کزازی می‌گوید که زبان فارسی تا پیش از هزاره گذشته به‌قدری پویا بوده است که نهایتا به حد اعلا و فرجام خود رسیده است. به این معنا که از آن‌ زمان به بعد، زبان فارسی نیازی به تغییر و تحول نداشته و برای همه‌ی کاربردهای آینده، آمادگی لازم را در داشته است.

این گفته به دید من نادرست است. باید دانست که تکامل در هیچ بستری متوقف نمی‌شود و این اشکال در این سخن، من را به یاد مقاله اخیری که از انگلس خواندم می‌اندازد. انگلس می‌گوید: هگل که بنیان دستگاه فلسفی خود را بر دیالکتیک گذاشته بود، نهایتا به این نتیجه رسید که دستگاه فلسفی‌اش واپسین دستگاه فلسفی و کامل است و نیازی به تغییر نخواهد داشت. این یعنی نفی دیالکتیک در یک دستگاه فلسفی مبتنی بر دیالکتیک. حال، کزازی که خود پویایی زبان را ناشی از پویایی فرهنگی و تغییرات اجتماعی می‌داند، چطور می‌تواند تصور کند که زبانی که هزار سال پیش به نقطه مشخصی در فرهنگ آن روز رسیده بود، باید پاسخگوی همه نیازهای فرهنگ امروز نیز باشد؟ فرهنگی که دستخوش تغییرات اساسی در چند قرن اخیر، به خصوص در طی فرآیند مدرنیزاسیون، شده است. فرهنگی که همین حالا، پیش از درک دنیای مدرن، در لابه‌لای نوشته‌های اینترنتی، تئاترها و فیلم‌های روشنفکرانه‌اش، در تلاش برای پذیرش و بازآفرینی پست‌مدرنیسم هم هست. 

پس فارسی فردوسی پاسخ‌گوی نیازهای امروز ما نیست. این یک واقعیت است و نادیده گرفتن آن یعنی چشم‌پوشی بر دشواری‌هایی که امروز، خودآگاه و ناخودآگاه، در انتقال مفهوم با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم. از یک‌سو، واژگان کاربردی زبان، حتی با وجود پتانسیل انعطاف‌پذیری در قواعد ساخت واژگان فارسی، بدون تغییرات چشم‌گیر باقی مانده‌اند، چرا که معمولا کلمات نامانوس و ناملموسی را می‌سازند. از سوی دیگر، دستور زبان فارسی «سخت» جلوه می‌کند. نه به این معنا که آموختن آن کار دشواری باشد، که اگر هم باشد، من نمی‌دانم. اما به این معنا که نمی‌توان با دستور زبان فارسی آن بازی‌هایی را کرد که با دستور زبان انگلیسی و احتمالا زبان‌های متعدد دیگر. این احتمالا نباید بازگوکننده‌ی اشکالی در بنیان زبان باشد، چرا که اساسا نمی‌توان چنین مشکلی را برای آن‌چه ساخته و پرداخته ذهن است، متصور شد. بلکه باید در جای دیگری به دنبال اشکال  ماجرا گشت.

در این‌جا به همان جمله اول از بند اول می‌رسیم. البته که قصد ندارم علل متعدد و پیچیده پویا نبودن زبان فارسی را به تنها این یک مورد فروکاهم و اطمینان دارم که عوامل بسیار زیادی باید در این موضوع دخیل باشند. اما در عین حال، گمان می‌کنم که بی‌ثباتی زبان فارسی، خود به عدم پویایی آن دامن زده است.

هر چیزی در فرآیند تکاملی خود فقط در صورتی دچار تغییرات معنادار خواهد شد، که در مرحله پیشین نیز به ثبات نسبی معناداری رسیده باشد. به‌عنوان مثال (با اطلاعات اندک من از ژنتیک تکاملی)، احتمالا این‌گونه نبوده که انسان‌واران هر روز در طی فرآیند تکاملی خود دچار تغییر و تحول اساسی شده باشند و مجموعه‌ی این تغییرات در نهایت به شکل‌گیری انسان خردمند منتهی شده باشد. بلکه، از نمای دورتر، هر گونه از این حیوانات تنها پس از دوره‌های ثبات است که تحت تاثیر تغییرات اساسی قرار می‌گیرند. چرا که در غیر این‌صورت، کارکرد موجود زنده دچار اختلال شده و اگر تغییرات جزئی متعددِ هر روزه به نحوی خنثی نشوند، حیات آن جانور به خطر خواهد افتاد.

به زبان فارسی نیز، همچون فرهنگ و جامعه، باید به سان موجودی زنده نگاه کرد. زبان فارسی نیازمند آن است ‌که ابتدا ثبات پیدا کند و سپس در قطار سریع‌السیر تغییرات فرهنگی این دوره از زمان، دوباره شکوفا شود. اگر ما نتوانیم امروز به قدر کافی قواعدی را برای املا، دستور زبان و واژگان خود در پهنه‌ی فارسی‌زبان این جهان جا بیندازیم، اساسا چه چیزی را قرار است تغییر دهیم؟ اگر قرار است هر کسی، آگاهانه و ناآگاهانه، به میل خود در املا و قواعد زبان فارسی دست ببرد، جز چند پاره‌ مجزا از زبانی که در هم شکسته است، چه خواهیم داشت؟

منکر اهمیت غلط‌نویسی (بهتر: متفاوت‌نویسی) در ایجاد پویایی در زبان نیستم. اما همان‌طور که، به عنوان مثال، موج نوی فرانسه (همچون هر جنبش مهم فرهنگی و هنری دیگر) تنها پس از شناخت کامل و تسلط دقیق بر قواعد سینمای کلاسیک بود که سر برآورد، آن قواعد را در هم شکست و سینمایی جدید را پایه گذاشت، زبان فارسی هم نیازمند این است که ابتدا هستی و ماهیت فعلی خودش را تا حد امکان بازشناسد و درک کند، و سپس درصدد ایجاد تغییر و تحولات جزئی و عمده، مبتنی بر فرهنگ و نیاز امروز، برآید. وگرنه با نوشتن «واقعن» به جای «واقعا» سنگ بزرگی را از مقابل پویایی زبان برنداشته‌ایم.